نمیدانم چه شده اما دلم میخواهد ساعت ها بنشینم و فقط بنویس
نمیدانم چه شده اما دلم میخواهد ساعت ها بنشینم و فقط بنویسم ، دقیقه ها را با ریختن جوهرِ سیاه بر رویِ پاکیِ ورق بُگذَرانم ، دلم میخواهد آنقَدَر بنویسَم که دیگر نتوانم دستانم را وجبی تکان دهم ، میخواهَم تمام شب را به صَرفِ قهوه و سیگارَکی دست ساز بر رویِ بامِ خانه وقتم را هَدَر دَهم ، میخواهم دفتری با ورق های کاهی در دست گیرَم و درحالی که بارانِ چَشمانم جوهرِ تازهی کلمات را میکُشَد و خونشان را پخش میکند به آسمان زُل زَنم ، به ستاره هایی که هر شب کسی را به همراه خود به کرانه آسمان میبرند و دیگر به دِل زمین بازنمیگَردانند ، میخواهم تمام شب را به آنها خیره بمانم تا شاید کَمی شرمسار شَوَند ، که چرا هنوز هم به دعوَت من برایِ به آسِمان رفتن نیامدهاند .
دلم میخواهد درحالی که دودِ سیگارَک دستانم را راهیِ ظُلمَتِ شب میکنم بُگذارم سَنگینیِ توتون در ریههایَم حالم را بِهَم زَنَد تا کِه شایَد ، شایَد کَمی هم کِه شده حالِ بدهِ دلِ بیتابَم را از یاد بَرَم ؛ یا شایَد از بَختِ خوشَم سرم تاب خورَد و از بالایِ بلندیِ بام سقوط کنم و ردِ گیسُوانَم در اسمان به مانند ستارهای دنبالهدار شوَد که هیچگاه به سَراغَم نیامَد.
دلم میخواهد درحالی که دودِ سیگارَک دستانم را راهیِ ظُلمَتِ شب میکنم بُگذارم سَنگینیِ توتون در ریههایَم حالم را بِهَم زَنَد تا کِه شایَد ، شایَد کَمی هم کِه شده حالِ بدهِ دلِ بیتابَم را از یاد بَرَم ؛ یا شایَد از بَختِ خوشَم سرم تاب خورَد و از بالایِ بلندیِ بام سقوط کنم و ردِ گیسُوانَم در اسمان به مانند ستارهای دنبالهدار شوَد که هیچگاه به سَراغَم نیامَد.
- ۱.۷k
- ۱۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط