به آسمان ابری چشم دوختهام غمی سوزناک بر سینهام سنگ

به آسِمانِ اَبری چشم دوخته‌ام ؛ غمی سوزناک بر سینه‌ام سنگینی میکند ، نمیدانم با چه از بین میرَوَد ، به طوری در وجودَم سنگین نشسته که نه با دودِ سیگار بیرون میرَوَد و نه با خونی که از دستانم جاری میشَوَد.. هرچه نفس‌هایَم را عمیق تر میکُنَم رها نمیشَوَد که هیچ ، بیشتر در میانِ ترک هایِ قلبم فرو میرَوَد
آزادی عَجَب بَهایِ سنگینی داشت ؛ آنقَدَر اشک ریخته‌اَم که حتی صدایَم غمگین است ؛ آسِمان نیز از یرایِ من دلگیر است و بسی اشک میریزَد . چه بَر من آمَدِه که عالَم و آدم اینچنین مرا ترحم میبَخشَند؟ چه بر من آمده..
دیدگاه ها (۰)

تو رفتی و من ماندم و دستمالی که عطر تورا از برایَم یادگار نگ...

زمانی بود که میگفتی تا اَبد خواهی ماند.. فکر میکنم "اَبد" دخ...

بیا امروز را گریه کنیم ؛ فردا وقت برایِ زندگی کردن هست .

نمیدانم چه شده اما دلم میخواهد ساعت ها بنشینم و فقط بنویسم ،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط