P20🌙🌸
P20🌙🌸
هایمین«نشسته بودیم نگاه میکردیم ...وسط فیلم شوگا رفت رو کاناپه.....یهو صحنه ترسناک شد ....منم جیغ زدم و جیمین رو محکم بغل کردم«اآااااااااااااااا(مثلا جیغ)
جیمین«دیدم هایمین محکم بغلم کرده و سرشو ر سینم گذاشته.....منم بغلش کردم...صورتش رو برگردوند .....منم یه لبخند تحویلش دادم...«نترس........خواست درست بشینه که نذاشتم
جیمین«میشه همین طوری بمونی...لطفا
هایمین«نمیدونم یه حسی نزاشت باهاش مخالفت کنم .....منم همون طوری موندم
ساعت ۴
هایمین«ساعت ۴ بود .....فیلم آخر هم تموم شد.....داشتم سکته میکردم.....
جیمین«خب حالا که فیلما تموم شدن بهتره بريم به اتاقامون بخوابیم
شوگا«موافقم...
هایمین«بلند شدم و همراه جیمین رفتیم اتاقمون....رفتم رو تخت رو به سقف دراز کشیدم....میترسیدم.....خیلی زیاد میترسیدم«جیمین...من میترسم
جیمین«از چی؟
هایمین«از روح و ارواح و عروسک ها
جیمین«ترس ندارن که بگیر بخواب خیلی بیدار بودیم
هایمین«نمیتونم
جیمین«رفتم هایمین رو بغل کردم«حالا چی؟بازم میترسی؟
هایمین«یه کم
جیمین«همین طوری بمون
هایمین«منم برا اینکه میترسیدم چیزی نگفتم و متقابلا بغلش کردم.....خوابم نمیبرد....تا میومدم چشمامو رو هم بزارم اون لحظه های ترسناک میومد جلو چشم....چشمام باز نمیموند ولی باز بیدار موندم......نمیدونم چقدر گذشته بود که جیمین بیدار شد
جیمین«صبح بخیر*خمیازه
هایمین«نمیتونستم چیزی بگم.....به زور لب هوم رو تکون دادم«صبح...بخیر
جیمین«خوب خوابیدی؟
هایمین«اوهوم
هایمین«نشسته بودیم نگاه میکردیم ...وسط فیلم شوگا رفت رو کاناپه.....یهو صحنه ترسناک شد ....منم جیغ زدم و جیمین رو محکم بغل کردم«اآااااااااااااااا(مثلا جیغ)
جیمین«دیدم هایمین محکم بغلم کرده و سرشو ر سینم گذاشته.....منم بغلش کردم...صورتش رو برگردوند .....منم یه لبخند تحویلش دادم...«نترس........خواست درست بشینه که نذاشتم
جیمین«میشه همین طوری بمونی...لطفا
هایمین«نمیدونم یه حسی نزاشت باهاش مخالفت کنم .....منم همون طوری موندم
ساعت ۴
هایمین«ساعت ۴ بود .....فیلم آخر هم تموم شد.....داشتم سکته میکردم.....
جیمین«خب حالا که فیلما تموم شدن بهتره بريم به اتاقامون بخوابیم
شوگا«موافقم...
هایمین«بلند شدم و همراه جیمین رفتیم اتاقمون....رفتم رو تخت رو به سقف دراز کشیدم....میترسیدم.....خیلی زیاد میترسیدم«جیمین...من میترسم
جیمین«از چی؟
هایمین«از روح و ارواح و عروسک ها
جیمین«ترس ندارن که بگیر بخواب خیلی بیدار بودیم
هایمین«نمیتونم
جیمین«رفتم هایمین رو بغل کردم«حالا چی؟بازم میترسی؟
هایمین«یه کم
جیمین«همین طوری بمون
هایمین«منم برا اینکه میترسیدم چیزی نگفتم و متقابلا بغلش کردم.....خوابم نمیبرد....تا میومدم چشمامو رو هم بزارم اون لحظه های ترسناک میومد جلو چشم....چشمام باز نمیموند ولی باز بیدار موندم......نمیدونم چقدر گذشته بود که جیمین بیدار شد
جیمین«صبح بخیر*خمیازه
هایمین«نمیتونستم چیزی بگم.....به زور لب هوم رو تکون دادم«صبح...بخیر
جیمین«خوب خوابیدی؟
هایمین«اوهوم
۷۱.۶k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.