چهلم محمدرضا گذشت تا این که یک شب آراسته و زیبا همراه با

چهلم محمدرضا گذشت. تا این که یک شب آراسته و زیبا همراه با دسته گل زیبایی به خوابم آمد. دسته گل را به سمت من گرفت. با ناراحتی گفتم: «شما که مرا رها کردی و رفتی و به آرزویت رسیدی. حالا این دسته گل به چه درد من می خورد؟» محمدرضا خندید. خنده اش آرامشی را به روح و روانم تزریق کرد که نمی توانم آن را شرح دهم. دوباره دسته گل را به سمتم گرفت و گفت: «حالا شما این دسته گل را بگیر، خیلی زود منظورم را متوجه می شوی»
به محض این که دسته گل را گرفتم از خواب پریدم. فردا مادرم به من اطلاع داد که خانواده دوست و همرزم محمدرضا برای خواستگاری به منزل ما می آیند.
یاد خوابم افتادم و فهمیدم که محمدرضا می خواسته با این کار از من بخواهد که به این خواستگاری جواب مثبت بدهم. با علی ازدواج کردم. با او خوشبختم.
بچه هایم را دوست دارم. مزار شهید «محمدرضا شاه بیگ» میعادگاه من و همسرم است و خاطره نگاه و لبخند آرام بخشش چراغ روشن قلبم است.

به روایت: همسر بزرگوار شهید
#شهید_محمدرضا_شاه‌بیگ
#خاکیان_خدایی
دیدگاه ها (۲)

#طلب_شهادت یک بار پای سخنرانی شنیده بود که اگر شهادت می خواه...

#امام_رضا_علیه_السلام می فرمایند:هر کس ( #حضرت_معصومه علیها ...

آخرین چیزی بود که زمین گیرش کرده بودآخرین حُبّ دنیایی‌!پلاک ...

حیف ...گِرا هایمان عوض شده صدای بیسیم هایتانمفهوم نیست ... #...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط