آموخته ام ما به تماشای زیبائی عادت نداریم، از بس که شهرها
آموختهام ما به تماشای زیبائی عادت نداریم، از بس که شهرهای سیمانی و عرفهای آهنین عادتمان دادهاند به اندوه و بیرنگی. ما عادت نداریم اهل مکاشفه و تعمق باشیم در آنچه انسان را بدون هراسی از مرگ، به شهر تماشا کشانید.
نخست، کلمه بود. کلمه نور شد در تاریکی، و سایهها رفتند. سپس، صدا به نور و کلمه پیوست، انسان پدیدار شد، و تکسلولیهای اقیانوس ناگاه دیدند ایستادهاند به تماشای طلوع آفتاب اردیبهشت، با چشمهایی خیس و لبانی گشوده به لبخند.
حالا منم که مینویسم برایت، انسان. من از مرگ میترسم، از بیماری نیز. اما هراسم را پنهان میکنم پس عادتی که به بهای عمرم پیدا کردهام، تماشای زیبایی.
حالا منصفانه با من بگو، وسط این همه حرف تلخ، حیف نیست کمی به شهد بوسهای بیوقت فکر نکنیم؟ یا تنانگیای و لذتی جانکاه؟ یا رقصی به شکوه یک توفان؟ یا پرندهای در باهار؟ یا طفلی که میخندد و گور پدر دنیا؟ با هزار راز دیگر؟
میان حرفهای مرگ، همانطور که مراقبی تنت آلوده نشود، گاهی روحت را رها کن تا در دشتهای شرقی سرخوشی برقصد. به من اعتماد کن، یکبار بیشتر نمیمیریم. اما باور کن درد دارد اگر یکبار هم از تند تپیدن قلبمان نفهمیدهباشیم چه جادویی است زندگی...
نخست، کلمه بود. کلمه نور شد در تاریکی، و سایهها رفتند. سپس، صدا به نور و کلمه پیوست، انسان پدیدار شد، و تکسلولیهای اقیانوس ناگاه دیدند ایستادهاند به تماشای طلوع آفتاب اردیبهشت، با چشمهایی خیس و لبانی گشوده به لبخند.
حالا منم که مینویسم برایت، انسان. من از مرگ میترسم، از بیماری نیز. اما هراسم را پنهان میکنم پس عادتی که به بهای عمرم پیدا کردهام، تماشای زیبایی.
حالا منصفانه با من بگو، وسط این همه حرف تلخ، حیف نیست کمی به شهد بوسهای بیوقت فکر نکنیم؟ یا تنانگیای و لذتی جانکاه؟ یا رقصی به شکوه یک توفان؟ یا پرندهای در باهار؟ یا طفلی که میخندد و گور پدر دنیا؟ با هزار راز دیگر؟
میان حرفهای مرگ، همانطور که مراقبی تنت آلوده نشود، گاهی روحت را رها کن تا در دشتهای شرقی سرخوشی برقصد. به من اعتماد کن، یکبار بیشتر نمیمیریم. اما باور کن درد دارد اگر یکبار هم از تند تپیدن قلبمان نفهمیدهباشیم چه جادویی است زندگی...
۲۶۶.۵k
۲۴ مهر ۱۴۰۰