اغلب روزها حرفی برای گفتن نبود به قول خودش انگیزه ی نماند
اغلب روزها حرفی برای گفتن نبود به قول خودش انگیزهی نمانده بود سوژهی نبود تا بهانه کنیم برای حرف زدن.. اما شب بخیر گفتنها جایشان گوشهی قلبمان محفوظ بود. دلگرمیِ تمام روزهایی بودن که سکوتش روحام را خراش میداد،با همه ی قهر و دلخوریها آخر شبها شب بخیرش را ادا میکرد و میرفت، نمیدانستم غمگین باشم که حرفهای چندسطری و ساعتها تایپ کردنمان جایشان را دادند به دو کلمهی خشکوخالی. یا خوشحال باشم که با همهی فاصله و سکوتِ آدمکُش بینمان فراموش نمیکرد که قبل از خواب به یکی شب بخیری بدهکار است.
یک شب به آن کلمه هم خاتمه داد و رفت.
رفت و من در گوشه ی از این ناکجاآباد کز کرده و سعی میکنم,سعی میکنم بهش فکر نکنم. اما او درگیرتر از این حرفهاست که یادم بیوفتد و بفکر این باشد که شبها با چه حالی بدون او به خواب میروم.
و خدا میداند او اکنون برای کی سطر به سطر مینویسد، کبکشخروس میخواند، دل می برد و قلوه میگیرد،خدا میداند غیر از من شب را برای چه کسی و چه کسی غیر از من شباش را بخیر می کند و کاش چیزی که خدا میداند را من هم میدانستم...
_سین
یک شب به آن کلمه هم خاتمه داد و رفت.
رفت و من در گوشه ی از این ناکجاآباد کز کرده و سعی میکنم,سعی میکنم بهش فکر نکنم. اما او درگیرتر از این حرفهاست که یادم بیوفتد و بفکر این باشد که شبها با چه حالی بدون او به خواب میروم.
و خدا میداند او اکنون برای کی سطر به سطر مینویسد، کبکشخروس میخواند، دل می برد و قلوه میگیرد،خدا میداند غیر از من شب را برای چه کسی و چه کسی غیر از من شباش را بخیر می کند و کاش چیزی که خدا میداند را من هم میدانستم...
_سین
۳.۶k
۲۶ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.