در محل حرف افتاده بود که دایی عاشق شده است!
در محل حرف افتاده بود که دایی عاشق شده است!
سنم کم بود نمیفهمیدم چه میگویند!
از مادرم پرسیدم با کلی اخم و تخم گفت هیچی نیست!
دایی ات زده به سرش!
دیوانه شده!
با خودم فکر کردم ای بابا بیچاره دایی ام دیوانه شد...
کمی که گذشت فهمیدم دخترِ خان هم دیوانه شده!
درست مثل دایی ام! همزمان باهم دیوانه شده بودند.
دایی ام دیر به خانه می آمد.
هروقت هم می آمد حسابی بهم ریخته بود!
دلم برای مادر بزرگم میسوخت، تک پسرش دیوانه شده بود.
چندماه بعد فهمیدیم برای دختر خان خواستگار آمده؛
تعجب کردم!
اخر مگر دیوانه ها هم ازدواج میکند...؟
شب که دایی ام به خانه آمد
از دهانم پرید و گفتم...
باید میبودید و میدیدید خودش را به در و دیوار میزد!
درست مثل همان کبوتری که با پسر اصغر نانوا در حیاط با تیرکمان چوبی اش زدیم و کبوتر طفلکی وقتی به زمین افتاد هنوز جان داشت ولی از حرکاتش معلوم بود درد دارد!
دایی ام انگار که درد داشت هی به خودش میپیچید...
با خودم گفتم ای وای دیوانه شدن هم مکافاتی دارد!
باید مواظب باشم دیوانه نشوم...
خیلی طول کشید تا بفهمم دایی ام از این ناراحت بود که میخواستند دختر دیوانه خان را شوهر بدهند!
با خود گفتم خب حق با دایی ام هست میخواهند مردک را بدبخت کنند که چه؟!
شب عروسی دختر خان که رسید
مادرم و مادربزرگم و پدرم دایی را در اتاقش زندانی کردند؛
تا نیاید و عروسی دختر دیوانه را خراب کند...
دایی ام مدام خودش را به در میکوبید و فحش میداد
به عروسی رفتیم
دخترک دیوانه بود!
برعکس همه عروسها که میخندیدند، این دیوانه گریه میکرد و تمام زحمات شمسی آرایشگر را به باد داده بود!
مادرم هم ناراحت بود... فکر کنم همه دلشان برای پسرک میسوخت! آخر از رفتارش معلوم بود دیوانه نیست و سالم است!
شب که به خانه برگشتیم مادرم با اضطراب کلید انداخت و در اتاق دایی را باز کرد...
دایی کف اتاق خوابش برده بود! مادرم هراسان بالای سرش رفت...
دایی رنگ صورتش شده بود گچ دیوار!
مادرم جیغ میزد و به سر و صورتش میکوبید.
همسایه ها آمدند!
قلب دایی ام ایستاده بود...
آن روز بود که فهمیدم دیوانه ها قلب ضعیفی دارند!
سنم کم بود نمیفهمیدم چه میگویند!
از مادرم پرسیدم با کلی اخم و تخم گفت هیچی نیست!
دایی ات زده به سرش!
دیوانه شده!
با خودم فکر کردم ای بابا بیچاره دایی ام دیوانه شد...
کمی که گذشت فهمیدم دخترِ خان هم دیوانه شده!
درست مثل دایی ام! همزمان باهم دیوانه شده بودند.
دایی ام دیر به خانه می آمد.
هروقت هم می آمد حسابی بهم ریخته بود!
دلم برای مادر بزرگم میسوخت، تک پسرش دیوانه شده بود.
چندماه بعد فهمیدیم برای دختر خان خواستگار آمده؛
تعجب کردم!
اخر مگر دیوانه ها هم ازدواج میکند...؟
شب که دایی ام به خانه آمد
از دهانم پرید و گفتم...
باید میبودید و میدیدید خودش را به در و دیوار میزد!
درست مثل همان کبوتری که با پسر اصغر نانوا در حیاط با تیرکمان چوبی اش زدیم و کبوتر طفلکی وقتی به زمین افتاد هنوز جان داشت ولی از حرکاتش معلوم بود درد دارد!
دایی ام انگار که درد داشت هی به خودش میپیچید...
با خودم گفتم ای وای دیوانه شدن هم مکافاتی دارد!
باید مواظب باشم دیوانه نشوم...
خیلی طول کشید تا بفهمم دایی ام از این ناراحت بود که میخواستند دختر دیوانه خان را شوهر بدهند!
با خود گفتم خب حق با دایی ام هست میخواهند مردک را بدبخت کنند که چه؟!
شب عروسی دختر خان که رسید
مادرم و مادربزرگم و پدرم دایی را در اتاقش زندانی کردند؛
تا نیاید و عروسی دختر دیوانه را خراب کند...
دایی ام مدام خودش را به در میکوبید و فحش میداد
به عروسی رفتیم
دخترک دیوانه بود!
برعکس همه عروسها که میخندیدند، این دیوانه گریه میکرد و تمام زحمات شمسی آرایشگر را به باد داده بود!
مادرم هم ناراحت بود... فکر کنم همه دلشان برای پسرک میسوخت! آخر از رفتارش معلوم بود دیوانه نیست و سالم است!
شب که به خانه برگشتیم مادرم با اضطراب کلید انداخت و در اتاق دایی را باز کرد...
دایی کف اتاق خوابش برده بود! مادرم هراسان بالای سرش رفت...
دایی رنگ صورتش شده بود گچ دیوار!
مادرم جیغ میزد و به سر و صورتش میکوبید.
همسایه ها آمدند!
قلب دایی ام ایستاده بود...
آن روز بود که فهمیدم دیوانه ها قلب ضعیفی دارند!
۳.۴k
۱۸ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.