حوصله داشتی بخون👇
#حوصله_داشتی_بخون👇
#عاولیه
داشتیم باهم قدم میزدیم که یه دفعه چشماش سیاهی رفت، غش کرد و خورد زمین....
رسوندمش درمونگاه....
انقدر ترسیده بودم که تمام تنم داشت میلرزید و منه مرد مثل یه بچه داشتم اشک میریختم...
تمام کسایی که تو درمونگاه بودن داشتن به اشکای من نگاه میکردن....
آخه نمیدونید که من میمیردم اگه اون چیزیش میشد..
دنیا رو بهم میریختم اگه یه زخم کوچیک رو دستش میدیدم...
داد میزدم پرستارا بیاید دیگه...
الان باید کل درمونگاه رو ول کنید فقط به داد عشق من برسید...
پرستار اومد تو اتاق گفت آقا یواش چرا درمونگاه رو گذاشتی رو سرت؟؟
چیزی نیس که یکم فشارش افتاده الان سرم میزنیم درست میشه...
آخه عزیز جان من طاقت هیچ دردی رو نداشت...
خیلی از آمپول و سرم زدن میترسید...
دستشو گرفتم گفت آقایی پیشم باشیا...
پرستار سرم رو زد و داشت درد میکشید و من رومو برگردوندم اونور همینجوری داشتم اشک میریختم ....
تو دلم میگفتم الهی دردت به جونم باشه که نبینم اینجوری تو درد بکشی..
دیدم داره میلرزه...
پرستار گفت آقا برو و براش یه آبمیوه بگیر ضعف کرده...
بخاطر همین یکم داره میلرزه...
پله های درمونگاه رو سه تا سه تا رفتم پایین..
بین راه خوردم زمین اما سری بلند شدم و رفتم سمت مغازه..
رسیدم به مغازه رفتم از یخچال آبمیوه رو برداشتم و کیف پولم رو انداختم رو ترازوی طرف و دوییدم سمت درمونگاه...
هی دستشو میگرفتم
نازش میکردم
قربون صدقش میرفتم...
پرستار اومد تو و به عشق جان ما گفت: این آقا نامزدته؟؟
گفت نامزدم نیس....
این آقا زندگیمه
این آقا دنیامه...
این آقا نفسمه...
کلی ذوق کردم...
پرستار گفت قدرش رو بدون ...
زندگیت یه عاشق واقعیه..
یه مرد به تمام معنا...
عشق من...
الهی دورت بگردم...
از بس غم دوریت رو خوردم..
از بس حرص این رو خوردم که کی الان هست اگه حالت بد شه قربون صدقت بره کی برات میمیره وقتی درد میکشی
انقدر حرصت رو خوردم معدم خونریزی کرده..
رسوندنم همون درمونگاه...
میدونی من نه از آمپول میترسم نه از سرم...
من فقط از این میترسم پرستاری که وارد اتاق میشه همون پرستار باشه..
اگه از تو از من پرسید
اگه سراغت رو از من گرفت
آخه با چه رویی بهش بگم تنهام گذاشتی؟؟ها؟؟
با چه رویی بگم این مرد عاشق رو شکستی؟؟
اصلا با چه رویی تو روش نگاه کنم؟؟
با چه رویی بی انصاف؟؟
#عاولیه
داشتیم باهم قدم میزدیم که یه دفعه چشماش سیاهی رفت، غش کرد و خورد زمین....
رسوندمش درمونگاه....
انقدر ترسیده بودم که تمام تنم داشت میلرزید و منه مرد مثل یه بچه داشتم اشک میریختم...
تمام کسایی که تو درمونگاه بودن داشتن به اشکای من نگاه میکردن....
آخه نمیدونید که من میمیردم اگه اون چیزیش میشد..
دنیا رو بهم میریختم اگه یه زخم کوچیک رو دستش میدیدم...
داد میزدم پرستارا بیاید دیگه...
الان باید کل درمونگاه رو ول کنید فقط به داد عشق من برسید...
پرستار اومد تو اتاق گفت آقا یواش چرا درمونگاه رو گذاشتی رو سرت؟؟
چیزی نیس که یکم فشارش افتاده الان سرم میزنیم درست میشه...
آخه عزیز جان من طاقت هیچ دردی رو نداشت...
خیلی از آمپول و سرم زدن میترسید...
دستشو گرفتم گفت آقایی پیشم باشیا...
پرستار سرم رو زد و داشت درد میکشید و من رومو برگردوندم اونور همینجوری داشتم اشک میریختم ....
تو دلم میگفتم الهی دردت به جونم باشه که نبینم اینجوری تو درد بکشی..
دیدم داره میلرزه...
پرستار گفت آقا برو و براش یه آبمیوه بگیر ضعف کرده...
بخاطر همین یکم داره میلرزه...
پله های درمونگاه رو سه تا سه تا رفتم پایین..
بین راه خوردم زمین اما سری بلند شدم و رفتم سمت مغازه..
رسیدم به مغازه رفتم از یخچال آبمیوه رو برداشتم و کیف پولم رو انداختم رو ترازوی طرف و دوییدم سمت درمونگاه...
هی دستشو میگرفتم
نازش میکردم
قربون صدقش میرفتم...
پرستار اومد تو و به عشق جان ما گفت: این آقا نامزدته؟؟
گفت نامزدم نیس....
این آقا زندگیمه
این آقا دنیامه...
این آقا نفسمه...
کلی ذوق کردم...
پرستار گفت قدرش رو بدون ...
زندگیت یه عاشق واقعیه..
یه مرد به تمام معنا...
عشق من...
الهی دورت بگردم...
از بس غم دوریت رو خوردم..
از بس حرص این رو خوردم که کی الان هست اگه حالت بد شه قربون صدقت بره کی برات میمیره وقتی درد میکشی
انقدر حرصت رو خوردم معدم خونریزی کرده..
رسوندنم همون درمونگاه...
میدونی من نه از آمپول میترسم نه از سرم...
من فقط از این میترسم پرستاری که وارد اتاق میشه همون پرستار باشه..
اگه از تو از من پرسید
اگه سراغت رو از من گرفت
آخه با چه رویی بهش بگم تنهام گذاشتی؟؟ها؟؟
با چه رویی بگم این مرد عاشق رو شکستی؟؟
اصلا با چه رویی تو روش نگاه کنم؟؟
با چه رویی بی انصاف؟؟
۵.۷k
۱۸ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.