پادشاه من
خلاصه سو به مخفیگاهشون رفت رو سکو و رو به اعضا گروهش: سلام به همه.
همه : سلام رئیس.
سو: امشب قراره کسی که در بچگی خیلی منو اذیت کرد بکشیم یک وار خیلی سخت قراره بکنیم اگر کسی نمیخواد میتونه همین الان بره خونش اصلا هم عصبانی نمیشم و یا از باند بیرونشون نمیکنم.
۴ ثانیه بعد همه رفتن و فقط دوست هاش موندن بعلاوه دو تا از اعضا دیگه که اون ها هم الان دوست هاش بودن به نام های ریکا و میتو.
داستان آشنایی ریکا و میتو و سو اینطوریه که اون ها طرفدار هاش بودن و آنقدر دنبالش راه افتادن و گفتن میخوایم توی باندت باشیم و اینا و انقد سعی کردن سو رو با کار هاشون تحت تاثیر قرار بدن سو بالاخره قبول کرد که اون ها هم عضوی از باند بشن.
ریکا: خب حالا بزنید بریم اون یاروئه رو بکشیم.
سو: لازم نیست.
هینا: چرا؟
سو: خودم خیلی وقته کارش رو ساختم
اما: چی؟
سو: نوشتمش ولی زجر کشش کردم.
سنجو: نه تعجب کردیم که چرا نکشتیش.
سو: به نظرم باید بیشتز زجر بکشه.
میتو: فکرت حرف نداشت.
سو: ممنون
میتو: ولی چرا بدون ما اینکار رو کردی؟
سو: چون این جور چیز ها شخصی هستن
اما: پس چرا به بقیه اینجوری گفتی؟
سو : میخواستم ببینم کیا وفادار هستن به من.و متوجه هم شدم ازتون ممنونم.
همه: این کار دوست ها هست
ریکا: خب قراره الان چیکار کنیم؟
سو: حدس بزنید قراره کجا بریم؟
سنجو: بستنی بخریم؟
سو: نه ولی قراره یه چیزایی بخریم.
اما: بریم فروشگاه؟
سو: چه فروشگاهی؟
هینا : فروشگاه لباس؟
سو: زدی تو خال
یوزوها: پول نداریم که.
سو: کی گفته که ما پول نداریم؟
یوزوها: آخه پول تو جیبی هامون تموم شده.
سو: دولت به خاطر کار های قهرمانانه مون بهمون پول داده حالا حدس بزنید چقدر؟
سنجو: بگو دیگه من از شدت هیجان دارم پاره میشم.
سو: اوکی
سو: بهمون ۲۰۰ هزار ین پول داده.( نمیدونم مثلا به اندازه ۱ میلیارد)
سنجو: عالیه
سو: آره.
بعد از تقسیم کردن پول بین همه شون
سو: بزنید بریم خرید
همه: بریم
خلاصه که رفتن و کلی لباس خریدن.
ساعت ۸ و ۵۰ دقیقه ریندو به سو زنگ زد: سو کجایی ؟
سو: به دوست هام دارم خرید میکنم.
ریندو: اوکی ولی تا ساعت ۹ بیا خونه من و ران داشتیم سکته میکردیم.
سو: نگران نباشید و باشه تا ساعت ۹ میام خونه.
ریندو: باشه خداحافظ
سو: خداحافظ
یوزوها: داداشت بود؟
سو: آره
سنجو : چرا انقدر نگرانت میشن؟
اما: اره راست میگه چرا انقدر ترسو هستن؟
سو: ترسو نیستن. همه خرید هاتون رو تموم کردین؟
همه: آره
سو: بیاین برین خونه هامون.
همه : باشه.
خلاصه که هر کس رفت خونه خودش و سو هم از در پشتی به یه وضعی آروم رفت توی حیاط و موتورش رو یه گوشه پارک کرد و رفت توی اتاقش و یک لباس معمولی به جای اون لباس نینجاعه پوشید بعد هم از اتاقش اومد بیرون ( یعنی دوباره اومد توی حیاط) و از در جلویی رفت توی خونه
سو: سلام به همه.
ران: سلام آبجی
ریندو: سلام
ران: رفته بودی خرید برای یک قرن؟
سو: یک قرن ؟ نه بابا واسه یه سال هم نمیشه.
ران: شما دختر ها عجب موجوداتی هستید ها.
سو: شما پسر ها هم عجب بوگندو های تنبلی هستیدها...
ریندو: چرا؟
سو: واسه شتم تخم مرغ دوباره درست کردن نه؟
ران: شاید.
سو: چرا بوی سوختگی میاد؟
ریندو: ها؟
ران: چی؟
ریندو: چی؟
ران : ها؟
سو: این ها چی ها چی ها چیه بدویدودددددد برید اون گاز رو خاموش کنید.
ران و ریندو هر دوتاشون دوان دوان رفتن به سمت آشپزخونه بعد هر دوتاشون تو در گیر کردن.
سو: دقیقا دارین چه غلطی میکنین؟
ران: بیا نجاتمان بده ما گیر کردیم.
سو با سرعت رفت و از پشت زد به کمر ران و هر دوتاشون آزاد شدن.
ریندو: ممنون
سو: خواهش میکنم.
ران: بیا تعریف کن وقتی ما نبودیم چیکارا کردی.
سو: الان براتون تعریف میکنم فقط یه لحظه صبر کن برم لباسم رو عوض کنم .
ران: باشه.
پایان
ادامه دارد...
#انیمه
#ران
#ریندو
#هایتانی
#پادشاه_من
#ایزانا
#ویسگون
#طنز
#سناریو
#وانتشات
#عاشقانه
#سو
#اکشن
همه : سلام رئیس.
سو: امشب قراره کسی که در بچگی خیلی منو اذیت کرد بکشیم یک وار خیلی سخت قراره بکنیم اگر کسی نمیخواد میتونه همین الان بره خونش اصلا هم عصبانی نمیشم و یا از باند بیرونشون نمیکنم.
۴ ثانیه بعد همه رفتن و فقط دوست هاش موندن بعلاوه دو تا از اعضا دیگه که اون ها هم الان دوست هاش بودن به نام های ریکا و میتو.
داستان آشنایی ریکا و میتو و سو اینطوریه که اون ها طرفدار هاش بودن و آنقدر دنبالش راه افتادن و گفتن میخوایم توی باندت باشیم و اینا و انقد سعی کردن سو رو با کار هاشون تحت تاثیر قرار بدن سو بالاخره قبول کرد که اون ها هم عضوی از باند بشن.
ریکا: خب حالا بزنید بریم اون یاروئه رو بکشیم.
سو: لازم نیست.
هینا: چرا؟
سو: خودم خیلی وقته کارش رو ساختم
اما: چی؟
سو: نوشتمش ولی زجر کشش کردم.
سنجو: نه تعجب کردیم که چرا نکشتیش.
سو: به نظرم باید بیشتز زجر بکشه.
میتو: فکرت حرف نداشت.
سو: ممنون
میتو: ولی چرا بدون ما اینکار رو کردی؟
سو: چون این جور چیز ها شخصی هستن
اما: پس چرا به بقیه اینجوری گفتی؟
سو : میخواستم ببینم کیا وفادار هستن به من.و متوجه هم شدم ازتون ممنونم.
همه: این کار دوست ها هست
ریکا: خب قراره الان چیکار کنیم؟
سو: حدس بزنید قراره کجا بریم؟
سنجو: بستنی بخریم؟
سو: نه ولی قراره یه چیزایی بخریم.
اما: بریم فروشگاه؟
سو: چه فروشگاهی؟
هینا : فروشگاه لباس؟
سو: زدی تو خال
یوزوها: پول نداریم که.
سو: کی گفته که ما پول نداریم؟
یوزوها: آخه پول تو جیبی هامون تموم شده.
سو: دولت به خاطر کار های قهرمانانه مون بهمون پول داده حالا حدس بزنید چقدر؟
سنجو: بگو دیگه من از شدت هیجان دارم پاره میشم.
سو: اوکی
سو: بهمون ۲۰۰ هزار ین پول داده.( نمیدونم مثلا به اندازه ۱ میلیارد)
سنجو: عالیه
سو: آره.
بعد از تقسیم کردن پول بین همه شون
سو: بزنید بریم خرید
همه: بریم
خلاصه که رفتن و کلی لباس خریدن.
ساعت ۸ و ۵۰ دقیقه ریندو به سو زنگ زد: سو کجایی ؟
سو: به دوست هام دارم خرید میکنم.
ریندو: اوکی ولی تا ساعت ۹ بیا خونه من و ران داشتیم سکته میکردیم.
سو: نگران نباشید و باشه تا ساعت ۹ میام خونه.
ریندو: باشه خداحافظ
سو: خداحافظ
یوزوها: داداشت بود؟
سو: آره
سنجو : چرا انقدر نگرانت میشن؟
اما: اره راست میگه چرا انقدر ترسو هستن؟
سو: ترسو نیستن. همه خرید هاتون رو تموم کردین؟
همه: آره
سو: بیاین برین خونه هامون.
همه : باشه.
خلاصه که هر کس رفت خونه خودش و سو هم از در پشتی به یه وضعی آروم رفت توی حیاط و موتورش رو یه گوشه پارک کرد و رفت توی اتاقش و یک لباس معمولی به جای اون لباس نینجاعه پوشید بعد هم از اتاقش اومد بیرون ( یعنی دوباره اومد توی حیاط) و از در جلویی رفت توی خونه
سو: سلام به همه.
ران: سلام آبجی
ریندو: سلام
ران: رفته بودی خرید برای یک قرن؟
سو: یک قرن ؟ نه بابا واسه یه سال هم نمیشه.
ران: شما دختر ها عجب موجوداتی هستید ها.
سو: شما پسر ها هم عجب بوگندو های تنبلی هستیدها...
ریندو: چرا؟
سو: واسه شتم تخم مرغ دوباره درست کردن نه؟
ران: شاید.
سو: چرا بوی سوختگی میاد؟
ریندو: ها؟
ران: چی؟
ریندو: چی؟
ران : ها؟
سو: این ها چی ها چی ها چیه بدویدودددددد برید اون گاز رو خاموش کنید.
ران و ریندو هر دوتاشون دوان دوان رفتن به سمت آشپزخونه بعد هر دوتاشون تو در گیر کردن.
سو: دقیقا دارین چه غلطی میکنین؟
ران: بیا نجاتمان بده ما گیر کردیم.
سو با سرعت رفت و از پشت زد به کمر ران و هر دوتاشون آزاد شدن.
ریندو: ممنون
سو: خواهش میکنم.
ران: بیا تعریف کن وقتی ما نبودیم چیکارا کردی.
سو: الان براتون تعریف میکنم فقط یه لحظه صبر کن برم لباسم رو عوض کنم .
ران: باشه.
پایان
ادامه دارد...
#انیمه
#ران
#ریندو
#هایتانی
#پادشاه_من
#ایزانا
#ویسگون
#طنز
#سناریو
#وانتشات
#عاشقانه
#سو
#اکشن
۵.۶k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.