𝐹𝓇𝑜𝓂 𝒽𝒶𝓉𝑒 𝓉𝑜 𝒻𝓇𝒾𝑒𝓃𝒹𝓈𝒽𝒾𝓅
𝐹𝓇𝑜𝓂 𝒽𝒶𝓉𝑒 𝓉𝑜 𝒻𝓇𝒾𝑒𝓃𝒹𝓈𝒽𝒾𝓅
Part:14
ا/ت:کوک چرا تو اینجوری شدی (با بغض)
کوک:اینجوری بودم(با پوزخند)
میکاپ اریستا امدم تو اتاق
کوک:پاشو بشین میکاپت کنن
رو کرد به میکاپ ارتیستا
کوک:زخم های روی صورتشو خوب بپوشونید
م ا:چشم
ویو ا/ت
درد بدی داشتم دلیل این همه ظلم کوک رو نمیفهمم اخه مگه من چیکارش کردم
از سر جام بلند شدم رفتم نشستم رو صندلی اونا هم شروع کردن به میکاپ کردن
((یک ساعت بعد))
م ا:وای خیلی خوشکل شدی
ا/ت:ممنون
از سر جام بلند شدم لباس رو تخت بلند کردم پوشیدم
جاهایی که زخم هام رو توی دید میزاشت کرم زدم وردشو کمرنگ کردم آروم از اتاق بیرون آمدم و با کوک مواجعه شدم پالتو سفید رنگ و پشمی دستش بود
کوک:بگیر اینو بپوش سرده
از دستش گرفتم و پوشیدم دستمو گرفت و از پله ها پایین رفتیم از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
((نیم ساعت بعد))
خونش بیرون شهر بود وقتی رسیدیم پیاده شدیم و دست تو دست هم وارد خونه شدیم
بعد سلام احوال پرسی نشستیم یه جا هر کی رد میشد میومد سمت کوک سلام میکرد اما با ترس انگار از کوک می ترسیدن حقم داشتن
همینطور داشتم نگاه بقیه میکردم
ا/ت:هی کوک حوصلممم
کوک نگاهی بهم کرد
کوک:من بیشتر از تو
پوکر نگاش کردم
کوک:یه چند ساعت دیگه میریم خونه صبر داشته باش
ا/ت:چند ساعت؟
کوک:زیاده؟
ا/ت:از نظر من بله
هیچ ساعت ها گذشت کوک نگام کرد
کوک:بریم
بعد از خدا حافظی به سمت عمارت حرکت کردیم رسیدیم از ماشین پیاده شدیم در باز کرد و وارد خونه شدیم
اجوما:ارباب آقای تهیونگ تشریف آوردن
(فرشته نجاتش امد🙃)
ادامه دارد......
Part:14
ا/ت:کوک چرا تو اینجوری شدی (با بغض)
کوک:اینجوری بودم(با پوزخند)
میکاپ اریستا امدم تو اتاق
کوک:پاشو بشین میکاپت کنن
رو کرد به میکاپ ارتیستا
کوک:زخم های روی صورتشو خوب بپوشونید
م ا:چشم
ویو ا/ت
درد بدی داشتم دلیل این همه ظلم کوک رو نمیفهمم اخه مگه من چیکارش کردم
از سر جام بلند شدم رفتم نشستم رو صندلی اونا هم شروع کردن به میکاپ کردن
((یک ساعت بعد))
م ا:وای خیلی خوشکل شدی
ا/ت:ممنون
از سر جام بلند شدم لباس رو تخت بلند کردم پوشیدم
جاهایی که زخم هام رو توی دید میزاشت کرم زدم وردشو کمرنگ کردم آروم از اتاق بیرون آمدم و با کوک مواجعه شدم پالتو سفید رنگ و پشمی دستش بود
کوک:بگیر اینو بپوش سرده
از دستش گرفتم و پوشیدم دستمو گرفت و از پله ها پایین رفتیم از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
((نیم ساعت بعد))
خونش بیرون شهر بود وقتی رسیدیم پیاده شدیم و دست تو دست هم وارد خونه شدیم
بعد سلام احوال پرسی نشستیم یه جا هر کی رد میشد میومد سمت کوک سلام میکرد اما با ترس انگار از کوک می ترسیدن حقم داشتن
همینطور داشتم نگاه بقیه میکردم
ا/ت:هی کوک حوصلممم
کوک نگاهی بهم کرد
کوک:من بیشتر از تو
پوکر نگاش کردم
کوک:یه چند ساعت دیگه میریم خونه صبر داشته باش
ا/ت:چند ساعت؟
کوک:زیاده؟
ا/ت:از نظر من بله
هیچ ساعت ها گذشت کوک نگام کرد
کوک:بریم
بعد از خدا حافظی به سمت عمارت حرکت کردیم رسیدیم از ماشین پیاده شدیم در باز کرد و وارد خونه شدیم
اجوما:ارباب آقای تهیونگ تشریف آوردن
(فرشته نجاتش امد🙃)
ادامه دارد......
۸.۳k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.