paRT
paRT 3
اره من عاشقش نیستم ولی ولی ...اااه چه شب مسخره ای لباسامو عوض کردم و رفتم دم در اتاق سلنا
صداش نمیومد حتمن خوابیده بود رفتم تو اتاقم تا بخوابم ک یکدفعه از پنجره یه صدایی اومد ترسیدم رفتم دم پنجره ک یهو.....
جاستینو دیدم عصبانی بود و با حرص نگام میکرد یواااش گفتم:اینجا چکار میکنی ؟؟؟
_مصنوعی خندید و گفت با تو کار دارم
_بگو میشنوم
_ من از اون دختره سلنا متنفرم بگو ولم کنه
_ چی فک کردی ک خعلی تحفه ای عوضی اشغال گمشو تا زنگ نزدم پلیس
عصبانی شدو رفت تو ماشین درو انقد محکم کوبید ک فک کنم اصن پودر شد خب ب درک
فردا صبح سلنا مثه مرده ها بود ن حرف میزد ن غذا میخورد
حدوداً عصر زین بهم زنگ زد و لحن دلخوری داشت
_الو
_سلام مایلی
_سلام خوبی
_ممنون راستش میخواستم حاله سلنارو بپرسم دیدم دیشب حالش. بد بود
_ اگه میخوای ی سر بیا اینحا توضیح میدم
_باشه بای
بعدم قط کرد خخخ از خداخواسته بود وااای من چرا دعوتش کردم اصن اااه
رفتم تو اتاقو لباسامو عوض کردم ک صدای زنگ اومد
رفتم در و باز کردم اووه زین خیلی شیک شده بود با لبخندی مصنوعی بهم سلام داد و داخل شد.همه چیو بهش گفتم
_ ولی اینکه چ اتفاقی افتاده مشخص نیس چون سلی نمیگه
_ دکتر بردیش؟؟؟
_دکتر خانوادگیمون گفت افسرده شده باید شادش کنیم و یش روحیه بدیم
_اوووه دختر زودتر بگو پس. راستش میخواستیم بریم مسافرت گفتم شاید بهتر باشه ک بیاید
قبول کردم و زین رفت. فردا صبح حرکت میکردیم رفتم لباسهای خودمو سلی رو جمع کردم .بعدم غذای مورد علاقه سلنا رو درست کردم و بردم تو اتاقش
_ اوووف سلی ببین چی اوردم
نگام نکرد رفتم جلو دستاشو گرفتم و بغلش کردم ک یکدفعه بغضش ترکید و زار زار گریه کرد کاش حالش خوب شه تحمل اینجوری نبودنشو ندارم. رفتم خوابیدم تا فردا حرکت کنیم
. .......
vaaaaaaaaaaaaaaaaaaaayiiiiiiiiiiiiii gHeSmaT baEd aaaWLiYe. eKaM +18 vaLi khEaLi khOsHmeLe
اره من عاشقش نیستم ولی ولی ...اااه چه شب مسخره ای لباسامو عوض کردم و رفتم دم در اتاق سلنا
صداش نمیومد حتمن خوابیده بود رفتم تو اتاقم تا بخوابم ک یکدفعه از پنجره یه صدایی اومد ترسیدم رفتم دم پنجره ک یهو.....
جاستینو دیدم عصبانی بود و با حرص نگام میکرد یواااش گفتم:اینجا چکار میکنی ؟؟؟
_مصنوعی خندید و گفت با تو کار دارم
_بگو میشنوم
_ من از اون دختره سلنا متنفرم بگو ولم کنه
_ چی فک کردی ک خعلی تحفه ای عوضی اشغال گمشو تا زنگ نزدم پلیس
عصبانی شدو رفت تو ماشین درو انقد محکم کوبید ک فک کنم اصن پودر شد خب ب درک
فردا صبح سلنا مثه مرده ها بود ن حرف میزد ن غذا میخورد
حدوداً عصر زین بهم زنگ زد و لحن دلخوری داشت
_الو
_سلام مایلی
_سلام خوبی
_ممنون راستش میخواستم حاله سلنارو بپرسم دیدم دیشب حالش. بد بود
_ اگه میخوای ی سر بیا اینحا توضیح میدم
_باشه بای
بعدم قط کرد خخخ از خداخواسته بود وااای من چرا دعوتش کردم اصن اااه
رفتم تو اتاقو لباسامو عوض کردم ک صدای زنگ اومد
رفتم در و باز کردم اووه زین خیلی شیک شده بود با لبخندی مصنوعی بهم سلام داد و داخل شد.همه چیو بهش گفتم
_ ولی اینکه چ اتفاقی افتاده مشخص نیس چون سلی نمیگه
_ دکتر بردیش؟؟؟
_دکتر خانوادگیمون گفت افسرده شده باید شادش کنیم و یش روحیه بدیم
_اوووه دختر زودتر بگو پس. راستش میخواستیم بریم مسافرت گفتم شاید بهتر باشه ک بیاید
قبول کردم و زین رفت. فردا صبح حرکت میکردیم رفتم لباسهای خودمو سلی رو جمع کردم .بعدم غذای مورد علاقه سلنا رو درست کردم و بردم تو اتاقش
_ اوووف سلی ببین چی اوردم
نگام نکرد رفتم جلو دستاشو گرفتم و بغلش کردم ک یکدفعه بغضش ترکید و زار زار گریه کرد کاش حالش خوب شه تحمل اینجوری نبودنشو ندارم. رفتم خوابیدم تا فردا حرکت کنیم
. .......
vaaaaaaaaaaaaaaaaaaaayiiiiiiiiiiiiii gHeSmaT baEd aaaWLiYe. eKaM +18 vaLi khEaLi khOsHmeLe
- ۶.۸k
- ۰۶ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط