بدش میومد بهش بگیم مامان بزرگ

بدش میومد بهش بگیم مامان بزرگ...
غوغا میکرد اگه اینو بهش میگفتیم،اسمش مینا بود...
میگفت من که اسمم گُله و خودمم مثل یه دختر شونزده ساله انرژی دارم،پس فکرشم نکنید بهم بگید مامان بزرگ.
میگفت صدام کنین گُل دختر!
راستم میگفت،هیچ پیر نبود...
به نظرم ساناز،بغل دستیمو میگم که تو مدرسه پیشم‌ میشینه از گُل دختر هم پیرتر بود،گُل دختر خیلی بدش میومد ما رنگِ تیره بپوشیم...
تا حدی بدش میومد که اگه با لباس تیره میرفتیم‌ ‌خونه ش راهمون‌ نمیداد.
همیشه میگفت یه خانوم باید روزاش صورتی،نگاش آبی،دلش رنگین کمون،موهاش بهار و لباش همیشه مثل انار خندون باشه...
گُل دختر همیشه انار‌ بود...
میگفت یکی تو بیست سالگی هشتاد سالشه و یکی تو هشتاد سالگی،بیست سالش!
وقتی مُرد وصیت کرد هیشکی تو مراسمش سیاه نپوشه و آخرِ وصیت نامه ش نوشت "همیشه انار باشید"
یکم عجیب بود ولی بیشترِ اونایی که‌ اومده بودن یادبودِ گُل دختر،رنگ روشن پوشیده بودن...

من‌ مطمئنم خودشم یه جایی همون جاها،بین لباسای رنگیِ مردم با یه دامن پر گُل و موهای بهاری و لبای اناریش چرخ میزد.
دیدگاه ها (۱)

پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بودقیمتها را میخواند و با...

👈 من فمنیست نیستم 👉 زخمی که نمی بینیم :می دانید؟ خشونت همیش...

اﮔﺮ ﭘﺪﺭﺍﻧﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ چشمان ﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺑﻮﺳﻴﺪﻧﺪﺍﮔﺮ قد...

بله بله در حال حاضر شاهد تغییر فرهنگ اصیل و با اصل و نصب ایر...

پارت : ۲۳

رمان انیمه ای «هنوز نه!» چپتر ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط