پارت

پارت 28

ویو شوگا...

یهو حس کردم دستای کوچولو و جسم کوچیکی بهم وصل شده...

ات:شوگا...تو چرا به من بی محلی میکنی؟ازم خسته شدی؟تکراریم واست؟یا داره به شهرتت لطمه وارد میکنه؟

از حرفاش کمی عصبی شدم...یعنی منو اینجوری شناخته بود؟فکر میکرد مثل اکس الدنگش ولش میکنم؟

ات:میگم...بیا از هم جداشدیم!

با حرفی که زد خشک شدم به خودم اومدمو دستاشو از کمرم جدا کردمو به طرفش بر گشتم...

شوگا:چ..چی..چی داری میگی ؟دیوونه شدی؟
ات:اخه اینجوری واسه هردو مون خوبه...هم تو راحت زندگی میکنی...هم من کم تر ضربه میخورم...

بهش نزدیک شدمو توی یک میلی متریش وایسادم...

شوگا:دیگه حتی به جدایی فکرم نکن!*جدی*
ات:اخه تو...

نذاشتم حرفشو کامل کنه و بوسیدمش...
ازش جدا شدمو به چشمای براقش خیره شدم...دست هامو روی گردنش و شونه‌اش حرکت میدادم...این بار اون لباشو روی لیای من گذاشت و میبوسید...این بچه خیلی اغواگره...
آروم روی تخت گذاشتمش و شروع به بوسیدنش کردم.....

(برید بقیه‌اش رو بخونین اینا به کار هاشون برسن...ایستگاه جهنم پیاده میشممممم)

صبح ساعت10

ویو ات

با نوری که توی چشمام خورد بیدار شدم...آخ کمرم درد میکنه...با یاد آوری اتفاقات دیشب لپام سرخ شد...شوگا پیشم نبود...آخ لعنتی دیشب مثل ماشین نقره‌ایش با 200تا سرعت میرفت...(🤣)
بلند شدم لباسمو عوض کردم و به پایین رفتم....
فقط جین هیونگ پایین بود اونم طبق معمول تو اشپز خونه...

ات:سلام سوکجینا
جین:سلام دستت بهتره؟
ات:اره دردش کمتره...
جین:بیا این نوشیدنی رو بخور
ات:مرسی...

بعد از اینکه جین قوطی نوشیدنی رو بهم داد جلو یه آینه گرفت و به کبودی زیر خط فکم اشاره کرد...

ات:عه..این..این...
جین:خودتو به اون راه نزن ات...دیشب نزاشتین ما بخوابیم بعدم کاشف به عمل اومد که شوگا خان صبح از اتاق شما اومده بیرون...*خنده*
ات:مین شوگاااااا*بلند*

رفتم و از پله ها بالا رفتم... و توی راه با شوگا برخورد کردم...

ات:شوگا این چیه؟*عصبانی*

شوگا با خونسردی تمام گفت

شوگا:مهر مالکیت!

با عصبا نیت داشتم به بالا که بر گشتم پیش شوگا...

ات:راستی مامانم زنگ زد گفت بریم پیششون...فردا بریم؟
شوگا:مطمئنی گفتن منم بیام؟
ات:اره میخوان تورو ببینن
شوگا:باشه وسایلت رو جمع کن فردا میریم...

به علت گشادی پرش زمانی به فردا

شوگا:خیله خب برو سوار ماشین شو بریم(عکس گذاشتم)

رسیدن جلوی در...

نفس عمیقی کشیدم و زنگ در رو زدم ...
مامانم درو باز کرد و با گرمی ازمون استقبال کرد...
وارد خونه شدیم شوگا کمی مضطرب و معذب بود ...

بابام کمی با شوگا سنگین بود...

بابای ات:ات برات سیستم گرفتم فقط نمیدونم باید چجوری سرهمش کنم...
ات:شوگا میشه به بابا کمک کنی من برم به مامانم کمک کنم
شوگا:اره اره

شوگا به طرف بابام رفت و کارتون رو ازش گرفت...

ادامه دارد....
دیدگاه ها (۱)

پارت29ویو نویسندهشوگا مشغول درست کردن سیستم بود که بابای ات ...

دست گل در پارت آخر فیک

#استوری_درخواستیزنده را باید به فریادش رسید...ورنه بر سنگ مز...

سلامتی روزی که حالمون خوب شه...🥀🕯️

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۶

نام فیک:عشق مخفیPart: 21ویو جیمین*ات. خب شرطت چیه؟رفتم نزدیک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط