سلام علیکم دوستان 😊
سلام علیکم دوستان 😊
شهیدمدافع وطن ٬روح الله سلطانی هستم مهمون گروه هایی شهدایی
خیلی خوش حالم که من روبه جمع خودتون دعوت کردید☺ ️🌸
اول مهرماه سال ۱۳۵۷ در روستای کچب کلواازشهرستان آمل به دنیا اومدم
۴برادرهستیم که من اولین پسرخانوده هستم .پدرومادرمهربونم اسمم روروح الله گذاشتند😍 🌷
از کودکی مهربان وبااخلاق بودم 😉
تحصیلات ابتدایی و راهنمایی رودرروستامون گذراندم وازنظرتحصیلات همیشه نخبه بودم😊 دوران دبیرستان رودرشهرآمل بانمرات عالی به اتمام رسوندم
خونوادم خیلی مذهبی بودند.پدرم نیمی از قرآن رو حفظ بود.اهل خمس و نمازشب بودم .😊 پدرم دوست داشت من وبرادرانم پاسدار بشیم.
در هیئت ومساجدحضورفعال داشتم.ازنوجوانی همیشه هیئت می رفتم و همین زمینه رشدمعنوی من رو فراهم کرد.
همیشه دنبال دوستان مثبت بودم☺ ️درکارهای خیر پدرم بهم کمک می کردند.دوران دبیرستان چون پدرم برقکاربودندبه آمل اومدیم. سال قبل پدرم فوت شدند😔 و سرپرستی خانواده ام روبه عهده گرفتم
دبیرستانم که تموم شددرکنکورسراسری شرکت ورشته حسابداری قبول شدم ۳ ترم دانشگاه خوندم وبعددردانشگاه افسری امام حسین علیه السلام اصفهان رتبه اول وآوردم☺ ️وبه مکه اعزام شدم
بعدا بادخترداییم ازدواج کردم.حاصل ازدواجم دوتاپسردسته گل هست آقا ابوالفضل و حسین آقای گلم😍 ❤ ️ انقدرمشغله کاری داشتم که در منزل استراحت نداشته و فرزندانم رو نمی دیدم اماهرروزازمحل کارم به خانواده و مادرم زنگ می زدم
زندگی مشترکم با همسرم ۱۲ سال طول کشید.کارم طوری بود که بیشترزحمات منزل وخریدمایحتاج منزل باهمسربزرگوارم بود.ولی هفته آخرمسئول مایحتاج خونه شده بودم .طوری که همسرم بهم گفتند:آقا روح الله خیلی نوربالا می زنی .بوی شهادت میدی.یک بار هم خواب شهادتم رو دیده بودند.
وقتی حضرت آقا(مقام معظم رهبری )به گنبدتشریف آورده بودند.محافظ ایشان بودم😍 آنقدرمحوابهت شون شده بودم طوری که بهم اشاره کرده وفرمودند،،جوان به این رعنایی چراغذانمی خوری؟؛؛بعدفرمودندبیاوکنارمن بنشین.رفتم وپیش آقانشستم .😊 حضرت آقابهم فرمودند:بچه کجایی؟گفتم آملی هستم وازمازندران.حضرت آقافرمودند(دانه بلندمازندران)😊
عاشق شهادت وشهدابودم .پنج شنبه ها برای عطرافشانی و غبارروبی مزار شهدا می رفتم.
به روایت ازهمسربزرگوارم:
همیشه به آقا روح الله می گفتم اگر من مردم من راکنارپدرومادرم دفن کن .آقا روح الله هم در جوابم گفتندخدانکنه اون روزی که من شاهدمرگ تو باشم.من بایدزودتربمیرم.
آقا روح الله درست یک هفته بعدازسالگرد ازدواج مان شهید شد.صبح روز قبلش زنگ زدند سالگرد ازدواج رو تبریک گفتند.اون شب بچه هاباپدرشون صحبت کردندآقاروح الله قول دادبرایشان جایزه بخرد.محل ماموریتشون بانه بود.فوری به شهررفتندوجایزه خریدندوبه همکارانشان دادند که توی ساکش بگذارند
✔ ️از زبان همسر بزرگوارم:
وقتی برای خواستگاری تشریف آورده بودند
اولین حرف های حاج روح الله هیچ وقت از یادم نمی رود:<من عاشق رهبر و ولایت فقیه هستم وعلاقه ی خاصی به آقا دارم.هر وقت و هر زمان که او دستور بدهد،حتی جانم را برایش میدهم> 🔷 کتاب هراز تا فراز صفحه١١🔷
شب آخر موقع حرف زدن باتلفن با بچه هام بودم که همکارانم اومدندوگفتندکه کاری پیش اومده .قبل از خداحافظی گفتم ساعت ۱۱ شب زنگ می زنم .واون آخرین تماس باخانوادم بود😔 ویک ساعت بعدبودکه در عملیات و درگیری با گروهک پژاک به آرزوم یعنی شهادت رسیدم و آسمونی شدم
ساعت ۱۲ شب که میشه همسرم نگران میشه که چرا زنگ نزدم؟دلشوره می گیرن 😔 ......صبح یکی از همکارانم زنگ می زنندبهشون و میگن که آقا روح الله زخمی شده و اون لحظه متوجه میشن که شهیدشدم
خبرشهادتم از زبان برادرم😔
زمانی که خبر شهادت حاج روح الله (برادرم)را به من دادند،در لباس مدافعان حرم در سوریه بودم.نزدیک چهار صبح روز ٢٣خرداد٩٤یکی از همکاران بنده در ایران از طریق پیامک از من خواستند تا هر چه سریعتر با منزل تماس بگیرم. دانستم حادثه ای رخ داده،ولی به دلیل عدم امکان تماس تلفنی در آن لحظه با اصرارفراوان از او خواستم تا هر چه هست به من بگوید.تا اینکه خبر شهادت حاج روح الله را با یک پیامک به من اطلاع داد😭 .از اینکه به آرزوی دیرینه اش رسید
شهیدمدافع وطن ٬روح الله سلطانی هستم مهمون گروه هایی شهدایی
خیلی خوش حالم که من روبه جمع خودتون دعوت کردید☺ ️🌸
اول مهرماه سال ۱۳۵۷ در روستای کچب کلواازشهرستان آمل به دنیا اومدم
۴برادرهستیم که من اولین پسرخانوده هستم .پدرومادرمهربونم اسمم روروح الله گذاشتند😍 🌷
از کودکی مهربان وبااخلاق بودم 😉
تحصیلات ابتدایی و راهنمایی رودرروستامون گذراندم وازنظرتحصیلات همیشه نخبه بودم😊 دوران دبیرستان رودرشهرآمل بانمرات عالی به اتمام رسوندم
خونوادم خیلی مذهبی بودند.پدرم نیمی از قرآن رو حفظ بود.اهل خمس و نمازشب بودم .😊 پدرم دوست داشت من وبرادرانم پاسدار بشیم.
در هیئت ومساجدحضورفعال داشتم.ازنوجوانی همیشه هیئت می رفتم و همین زمینه رشدمعنوی من رو فراهم کرد.
همیشه دنبال دوستان مثبت بودم☺ ️درکارهای خیر پدرم بهم کمک می کردند.دوران دبیرستان چون پدرم برقکاربودندبه آمل اومدیم. سال قبل پدرم فوت شدند😔 و سرپرستی خانواده ام روبه عهده گرفتم
دبیرستانم که تموم شددرکنکورسراسری شرکت ورشته حسابداری قبول شدم ۳ ترم دانشگاه خوندم وبعددردانشگاه افسری امام حسین علیه السلام اصفهان رتبه اول وآوردم☺ ️وبه مکه اعزام شدم
بعدا بادخترداییم ازدواج کردم.حاصل ازدواجم دوتاپسردسته گل هست آقا ابوالفضل و حسین آقای گلم😍 ❤ ️ انقدرمشغله کاری داشتم که در منزل استراحت نداشته و فرزندانم رو نمی دیدم اماهرروزازمحل کارم به خانواده و مادرم زنگ می زدم
زندگی مشترکم با همسرم ۱۲ سال طول کشید.کارم طوری بود که بیشترزحمات منزل وخریدمایحتاج منزل باهمسربزرگوارم بود.ولی هفته آخرمسئول مایحتاج خونه شده بودم .طوری که همسرم بهم گفتند:آقا روح الله خیلی نوربالا می زنی .بوی شهادت میدی.یک بار هم خواب شهادتم رو دیده بودند.
وقتی حضرت آقا(مقام معظم رهبری )به گنبدتشریف آورده بودند.محافظ ایشان بودم😍 آنقدرمحوابهت شون شده بودم طوری که بهم اشاره کرده وفرمودند،،جوان به این رعنایی چراغذانمی خوری؟؛؛بعدفرمودندبیاوکنارمن بنشین.رفتم وپیش آقانشستم .😊 حضرت آقابهم فرمودند:بچه کجایی؟گفتم آملی هستم وازمازندران.حضرت آقافرمودند(دانه بلندمازندران)😊
عاشق شهادت وشهدابودم .پنج شنبه ها برای عطرافشانی و غبارروبی مزار شهدا می رفتم.
به روایت ازهمسربزرگوارم:
همیشه به آقا روح الله می گفتم اگر من مردم من راکنارپدرومادرم دفن کن .آقا روح الله هم در جوابم گفتندخدانکنه اون روزی که من شاهدمرگ تو باشم.من بایدزودتربمیرم.
آقا روح الله درست یک هفته بعدازسالگرد ازدواج مان شهید شد.صبح روز قبلش زنگ زدند سالگرد ازدواج رو تبریک گفتند.اون شب بچه هاباپدرشون صحبت کردندآقاروح الله قول دادبرایشان جایزه بخرد.محل ماموریتشون بانه بود.فوری به شهررفتندوجایزه خریدندوبه همکارانشان دادند که توی ساکش بگذارند
✔ ️از زبان همسر بزرگوارم:
وقتی برای خواستگاری تشریف آورده بودند
اولین حرف های حاج روح الله هیچ وقت از یادم نمی رود:<من عاشق رهبر و ولایت فقیه هستم وعلاقه ی خاصی به آقا دارم.هر وقت و هر زمان که او دستور بدهد،حتی جانم را برایش میدهم> 🔷 کتاب هراز تا فراز صفحه١١🔷
شب آخر موقع حرف زدن باتلفن با بچه هام بودم که همکارانم اومدندوگفتندکه کاری پیش اومده .قبل از خداحافظی گفتم ساعت ۱۱ شب زنگ می زنم .واون آخرین تماس باخانوادم بود😔 ویک ساعت بعدبودکه در عملیات و درگیری با گروهک پژاک به آرزوم یعنی شهادت رسیدم و آسمونی شدم
ساعت ۱۲ شب که میشه همسرم نگران میشه که چرا زنگ نزدم؟دلشوره می گیرن 😔 ......صبح یکی از همکارانم زنگ می زنندبهشون و میگن که آقا روح الله زخمی شده و اون لحظه متوجه میشن که شهیدشدم
خبرشهادتم از زبان برادرم😔
زمانی که خبر شهادت حاج روح الله (برادرم)را به من دادند،در لباس مدافعان حرم در سوریه بودم.نزدیک چهار صبح روز ٢٣خرداد٩٤یکی از همکاران بنده در ایران از طریق پیامک از من خواستند تا هر چه سریعتر با منزل تماس بگیرم. دانستم حادثه ای رخ داده،ولی به دلیل عدم امکان تماس تلفنی در آن لحظه با اصرارفراوان از او خواستم تا هر چه هست به من بگوید.تا اینکه خبر شهادت حاج روح الله را با یک پیامک به من اطلاع داد😭 .از اینکه به آرزوی دیرینه اش رسید
۷.۷k
۰۶ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.