سنگدل
سنگدل
چپتر * 21 *
ویو لونا
کوک:میریم خونه... خیلی کارا هست که باید انجام بدیم...
دستم رو محکم گرفت و به زور کشید و از اتاق بیرون رفت
از پله ها پایین رفتیم، برگشتیم توی اتاق نشیمن
با مامان و بابای کوک و بقیه ی اعضای خانواده و دوستاش خدافظی کردیم
وقتی از در خونه بیرون رفتیم و در بسته شد، یهو کوک در ماشین رو باز کرد و با تمام توانش من رو هل داد توی ماشین
با اینکه دنده رفت توی پهلوم و از درد تقریبا نزدیک بود جیغ بزنم اما صاف نشستم و سعی کردم ساکت باشم، میدونستم چه گندی زدم...
کوک سوار شد و با عصبانیت در رو بست... ماشین رو روشن کرد و دوباره پدال گاز رو تا اخرین حد ممکن فشار داد و به سمت کروز رفت
کوک: عالیه... توی یه شب هم باید باهام ساز مخالف بزنی، هم بفهمم الکس هارپر بهترین دوست سابقت بوده... بهتر از این برات نمیشه جئون لونا... خودتو اماده کن...شب سختی در انتظارته
یا عیسی مسیح، قرار بود باهام چیکار کنه؟نه نه...دوباره اون اتاق؟یا شایدم...حتی یه چیز بدتر؟از این سنگدل عو.ضی هر چیزی بر میاد
رفتیم روی عرشه ی کشتی، ماشین رو خاموش کرد
انقدر بلند نفس میکشید که صدای نفس هاش کل ماشین رو پر کرده بود
اگه میخواستم فرار کنم، باید کاری میکردم که حداقل فکر کنه قرار نیست ترکش کنم
لونا: کوک...؟(با صدایی اروم پرسید و به سمت کوک برگشت)
جوابم رو نداد، دوباره...
لونا:کوک...؟(اروم تر پرسید و صداش خیلی ملیح بود)
هوف، مثل یخ سرد و مثل سنگ سخت، این دیگه اخرش بود...
لونا: بابایی...؟
یهو صدای نفس هاش قطع شد، با چشمای خمار و سیاهش برگشت سمت لونا اما مستقیم بهش نگاه نکرد...
کوک: چیه؟(نگاهش رو دزدید، صداش گرفته بود)
لونا: ببخشید؟ دیگه تکرار نمیشه قول میدم... و... در مورد الکس... همه چی بین من و اون تموم شده خودت خوب میدونی...(صداش اروم و لطیف بود، نشون میداد هیچ دشمنی ای با کوک نداره)
نفسش رو با شدت بیرون داد
کوک:باشه... اما اگه فقط یه بار دیگه... باهام ساز مخالف بزنی، به خدا قسم...(نگاهش برگشت سمت لونا، چشم هاش با چشمای لونا تلاقی کرد)
ویو کوک
خدا لعنتم کنه، چشماش...
شبیه یه باتلاق سیاه بود، هر چقدر بیشتر بهشون نگاه میکردی بیشتر توش فرو میرفتی...
شبیه دو تا تیله
شبیه دو تا ستاره توی اسمون تاریک شب...
دهنم خشک شد، نمیتونستم نگاهمو از چشماش بردارم، مثل یه دختر بچه ی 6 ساله بهم زل زده بود و منتظر ادامه ی جمله م بود
چشمام رو ازش دزدیدم، نباید به این زودی وا میدادم... نباید میزاشتم بفهمه که چشماش نقطه ضعفمه...
لونا: میشه... یه چیزی ازت بخوام؟
کوک: چی؟
لونا: میشه... بعدا من رو ببری رانندگی؟ خیلی دلم میخواد اون ماشینا رو برونم...
اروم خندیدم، دوباره نگاش کردم...
کوک: بچه ی لوس... خیلی خب...(لپ لونا رو کشید)
ویو لونا
چرا وقتی خندید قلبم تند میزد؟ چرا دلم نمیخواست خنده ش تموم بشه؟ مثل این بود که زیبا ترین موسیقی جهان رو برام پخش کنن... حاضر بودم کل روز بهش گوش کنم
افکارم رو پس زدم، نباید اینطوری میشد...
هر دومون خندیدیم، کروز بالاخره وایساد و دوباره ماشین رو روشن کرد و به عمارت برگشتیم
ببخشید کم بود دوباره براتون میزارم🫠💗
چپتر * 21 *
ویو لونا
کوک:میریم خونه... خیلی کارا هست که باید انجام بدیم...
دستم رو محکم گرفت و به زور کشید و از اتاق بیرون رفت
از پله ها پایین رفتیم، برگشتیم توی اتاق نشیمن
با مامان و بابای کوک و بقیه ی اعضای خانواده و دوستاش خدافظی کردیم
وقتی از در خونه بیرون رفتیم و در بسته شد، یهو کوک در ماشین رو باز کرد و با تمام توانش من رو هل داد توی ماشین
با اینکه دنده رفت توی پهلوم و از درد تقریبا نزدیک بود جیغ بزنم اما صاف نشستم و سعی کردم ساکت باشم، میدونستم چه گندی زدم...
کوک سوار شد و با عصبانیت در رو بست... ماشین رو روشن کرد و دوباره پدال گاز رو تا اخرین حد ممکن فشار داد و به سمت کروز رفت
کوک: عالیه... توی یه شب هم باید باهام ساز مخالف بزنی، هم بفهمم الکس هارپر بهترین دوست سابقت بوده... بهتر از این برات نمیشه جئون لونا... خودتو اماده کن...شب سختی در انتظارته
یا عیسی مسیح، قرار بود باهام چیکار کنه؟نه نه...دوباره اون اتاق؟یا شایدم...حتی یه چیز بدتر؟از این سنگدل عو.ضی هر چیزی بر میاد
رفتیم روی عرشه ی کشتی، ماشین رو خاموش کرد
انقدر بلند نفس میکشید که صدای نفس هاش کل ماشین رو پر کرده بود
اگه میخواستم فرار کنم، باید کاری میکردم که حداقل فکر کنه قرار نیست ترکش کنم
لونا: کوک...؟(با صدایی اروم پرسید و به سمت کوک برگشت)
جوابم رو نداد، دوباره...
لونا:کوک...؟(اروم تر پرسید و صداش خیلی ملیح بود)
هوف، مثل یخ سرد و مثل سنگ سخت، این دیگه اخرش بود...
لونا: بابایی...؟
یهو صدای نفس هاش قطع شد، با چشمای خمار و سیاهش برگشت سمت لونا اما مستقیم بهش نگاه نکرد...
کوک: چیه؟(نگاهش رو دزدید، صداش گرفته بود)
لونا: ببخشید؟ دیگه تکرار نمیشه قول میدم... و... در مورد الکس... همه چی بین من و اون تموم شده خودت خوب میدونی...(صداش اروم و لطیف بود، نشون میداد هیچ دشمنی ای با کوک نداره)
نفسش رو با شدت بیرون داد
کوک:باشه... اما اگه فقط یه بار دیگه... باهام ساز مخالف بزنی، به خدا قسم...(نگاهش برگشت سمت لونا، چشم هاش با چشمای لونا تلاقی کرد)
ویو کوک
خدا لعنتم کنه، چشماش...
شبیه یه باتلاق سیاه بود، هر چقدر بیشتر بهشون نگاه میکردی بیشتر توش فرو میرفتی...
شبیه دو تا تیله
شبیه دو تا ستاره توی اسمون تاریک شب...
دهنم خشک شد، نمیتونستم نگاهمو از چشماش بردارم، مثل یه دختر بچه ی 6 ساله بهم زل زده بود و منتظر ادامه ی جمله م بود
چشمام رو ازش دزدیدم، نباید به این زودی وا میدادم... نباید میزاشتم بفهمه که چشماش نقطه ضعفمه...
لونا: میشه... یه چیزی ازت بخوام؟
کوک: چی؟
لونا: میشه... بعدا من رو ببری رانندگی؟ خیلی دلم میخواد اون ماشینا رو برونم...
اروم خندیدم، دوباره نگاش کردم...
کوک: بچه ی لوس... خیلی خب...(لپ لونا رو کشید)
ویو لونا
چرا وقتی خندید قلبم تند میزد؟ چرا دلم نمیخواست خنده ش تموم بشه؟ مثل این بود که زیبا ترین موسیقی جهان رو برام پخش کنن... حاضر بودم کل روز بهش گوش کنم
افکارم رو پس زدم، نباید اینطوری میشد...
هر دومون خندیدیم، کروز بالاخره وایساد و دوباره ماشین رو روشن کرد و به عمارت برگشتیم
ببخشید کم بود دوباره براتون میزارم🫠💗
- ۱۲.۰k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط