سنگدل
سنگدل
چپتر * 20 *
ویو لونا
لونا: یه روز بدون هیچ حرفی غیبش زد، نه نامه ای نه خبری نه هیچ چیز دیگه ای...
کوک: خب؟
لونا: خب... الان بعد از سه سال دیدمش، حتی دلم نمیخاد بدونم چرا منو ول کرد
کوک: نبایدم بخای...
با قدم های اروم به سمتم اومد، مثل یه شیر وحشی که داره شکارش رو بررسی میکنه بهم نگاه میکرد
دستش رو دور کمرم حلقه کرد
کوک: تو مال منی جئون لونا... و مال منم میمونی،اینو یادت باشه...
یه بوس کوچولو به لبم زد، گونه هام سرخ شد
پوزخند زد، ولی سریع خودشو جمع و جور کرد
کوک:الان برمیگردیم داخل،اگه سمتش بری یا باهاش حرف بزنی...
مکث کرد، فکر کنم دلش نمیخاست حتی بهش فکر کنه
لونا: باشه باشه...بیا برگردیم داخل
دستم رو گرفت و برگشتیم داخل
مامان کوک بهمون گفت که بچه ها طبقه ی بالا توی اتاق مهمان هستن
رفتیم توی اتاق
هانا بین پاهای الکس نشسته بود
کوک: خیلی خب... هانا پیشنهاد دادی که چه بازی ای کنیم؟
هانا: عام خب... میتونیم جرئت و حقیقت بازی کنیم...
روی تخت کنارشون نشستیم
هانا یه بطری رو گذاشت وسط و چرخوندش، الکس باید میپرسید و کوک جواب میداد
الکس: جرئت یا حقیقت؟
کوک: حقیقت...
الکس: چجوری با لونا اشنا شدی؟ و داستان عاشق شدنتون چیه؟
کوک: فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه...
یهو جو خیلی سنگین شد، همه ساکت شدن و کوک و الکس بهم دیگه زل زده بودند، رسما داشتن با چشماشون همدیگه رو قورت میدادن
هانا: خیلی خب، نیازی به جواب نیست مگه نه؟(دوباره بطری رو چرخوند)
هانا سوال، من جواب
هانا: جرئت یا حقیقت؟
لونا: جرئت...
یهو چشماش برق زد
هانا: تا دو دور بعدی بشین روی پای الکس...
چشمام ازتعجب گرد شد، یهو صدای نفسای کوک بلند تر شد
لونا: هانا... فکر نمیکنی این یکم زیاده رویه؟
هانا: اگه نشینی باید مجازات بشی... که مجازات رو من تایین میکنم، نظرت چیه؟(پوزخندی زد)
کوک: هانا... یا اون دهن گشادتو میبندی یا یه جوری دهنتو گشاد تر میکنم که تا اخر عمرت نتونی حرف بزنی
از عصبانیت سرخ شده بود، من رو کشید سمت خودش و یه دستش رو گذاشت بین رون هام و یه دستش رو انداخت دور کمرم
لونا: کوک... لطفا، اروم باش...
هانا: خیلی خب خیلی خب... شوخی کردم(دست هاش رو به نشونه تسلیم و تحیقیر برده بود بالا)
الکس بطری رو چرخوند
الکس سوال، من جواب
الکس: جرئت یا حقیقت؟
لونا: حقیقت...
الکس: نمیخای بدونی چرا یهو ولت کردم؟ چرا یهویی غیب شدم؟
لونا: نه... نمیخام...
با چشم هایی نافذ به لونا زل زده بود
هانا دوباره بطری رو چرخوند
هانا سوال، کوک جواب
هانا: جرئت یا حقیقت کوکی؟
کوک: جرئت...
هانا پوزخندی شیطانی زد
هانا: من رو ببوس... یا لونا الکس رو میبوسه
لعنتی، چرا ته دلم احساس میکردم کشتیام غرق شدن؟ این چه حسیه؟
توی افکارم پرسه میزدم که یهو کوک فکم رو گرفت و صورتم رو به سمت صورت خودش برگردوند و با یه حرکت خیلی سریع لباش رو گذاشت روی لبام...
دنیا یخ زده بود، فقط لب اون بود که گرم بود و من رو ذوب میکرد از گرما...
اروم و مالکیت گرایانه من رو میبوسید، به خاطر اینکه ضایع نشه یکم باهاش همکاری میکردم
اروم خودش رو عقب کشید و رو به هانا کرد
کوک: این قبوله؟
هانا سرخ شده بود
هانا: اره...
یهو هانا از سر جاش بلند شد
هانا: من دیگه میرم... خوش بگذره
الکس: من میرسونمت خونه...
الکسم بلند شد و دستاش رو انداخت دور کمر هانا، وقتی داشتن میرفتن با پوزخندی بهم چشمک زد و از اتاق بیرون رفت
حالا فقط من مونده بودم و کوک
چند دقیقه ای میگذشت که تنها بودیم و ساکت، که یهو کوک سکوت رو شکست...
چپتر * 20 *
ویو لونا
لونا: یه روز بدون هیچ حرفی غیبش زد، نه نامه ای نه خبری نه هیچ چیز دیگه ای...
کوک: خب؟
لونا: خب... الان بعد از سه سال دیدمش، حتی دلم نمیخاد بدونم چرا منو ول کرد
کوک: نبایدم بخای...
با قدم های اروم به سمتم اومد، مثل یه شیر وحشی که داره شکارش رو بررسی میکنه بهم نگاه میکرد
دستش رو دور کمرم حلقه کرد
کوک: تو مال منی جئون لونا... و مال منم میمونی،اینو یادت باشه...
یه بوس کوچولو به لبم زد، گونه هام سرخ شد
پوزخند زد، ولی سریع خودشو جمع و جور کرد
کوک:الان برمیگردیم داخل،اگه سمتش بری یا باهاش حرف بزنی...
مکث کرد، فکر کنم دلش نمیخاست حتی بهش فکر کنه
لونا: باشه باشه...بیا برگردیم داخل
دستم رو گرفت و برگشتیم داخل
مامان کوک بهمون گفت که بچه ها طبقه ی بالا توی اتاق مهمان هستن
رفتیم توی اتاق
هانا بین پاهای الکس نشسته بود
کوک: خیلی خب... هانا پیشنهاد دادی که چه بازی ای کنیم؟
هانا: عام خب... میتونیم جرئت و حقیقت بازی کنیم...
روی تخت کنارشون نشستیم
هانا یه بطری رو گذاشت وسط و چرخوندش، الکس باید میپرسید و کوک جواب میداد
الکس: جرئت یا حقیقت؟
کوک: حقیقت...
الکس: چجوری با لونا اشنا شدی؟ و داستان عاشق شدنتون چیه؟
کوک: فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه...
یهو جو خیلی سنگین شد، همه ساکت شدن و کوک و الکس بهم دیگه زل زده بودند، رسما داشتن با چشماشون همدیگه رو قورت میدادن
هانا: خیلی خب، نیازی به جواب نیست مگه نه؟(دوباره بطری رو چرخوند)
هانا سوال، من جواب
هانا: جرئت یا حقیقت؟
لونا: جرئت...
یهو چشماش برق زد
هانا: تا دو دور بعدی بشین روی پای الکس...
چشمام ازتعجب گرد شد، یهو صدای نفسای کوک بلند تر شد
لونا: هانا... فکر نمیکنی این یکم زیاده رویه؟
هانا: اگه نشینی باید مجازات بشی... که مجازات رو من تایین میکنم، نظرت چیه؟(پوزخندی زد)
کوک: هانا... یا اون دهن گشادتو میبندی یا یه جوری دهنتو گشاد تر میکنم که تا اخر عمرت نتونی حرف بزنی
از عصبانیت سرخ شده بود، من رو کشید سمت خودش و یه دستش رو گذاشت بین رون هام و یه دستش رو انداخت دور کمرم
لونا: کوک... لطفا، اروم باش...
هانا: خیلی خب خیلی خب... شوخی کردم(دست هاش رو به نشونه تسلیم و تحیقیر برده بود بالا)
الکس بطری رو چرخوند
الکس سوال، من جواب
الکس: جرئت یا حقیقت؟
لونا: حقیقت...
الکس: نمیخای بدونی چرا یهو ولت کردم؟ چرا یهویی غیب شدم؟
لونا: نه... نمیخام...
با چشم هایی نافذ به لونا زل زده بود
هانا دوباره بطری رو چرخوند
هانا سوال، کوک جواب
هانا: جرئت یا حقیقت کوکی؟
کوک: جرئت...
هانا پوزخندی شیطانی زد
هانا: من رو ببوس... یا لونا الکس رو میبوسه
لعنتی، چرا ته دلم احساس میکردم کشتیام غرق شدن؟ این چه حسیه؟
توی افکارم پرسه میزدم که یهو کوک فکم رو گرفت و صورتم رو به سمت صورت خودش برگردوند و با یه حرکت خیلی سریع لباش رو گذاشت روی لبام...
دنیا یخ زده بود، فقط لب اون بود که گرم بود و من رو ذوب میکرد از گرما...
اروم و مالکیت گرایانه من رو میبوسید، به خاطر اینکه ضایع نشه یکم باهاش همکاری میکردم
اروم خودش رو عقب کشید و رو به هانا کرد
کوک: این قبوله؟
هانا سرخ شده بود
هانا: اره...
یهو هانا از سر جاش بلند شد
هانا: من دیگه میرم... خوش بگذره
الکس: من میرسونمت خونه...
الکسم بلند شد و دستاش رو انداخت دور کمر هانا، وقتی داشتن میرفتن با پوزخندی بهم چشمک زد و از اتاق بیرون رفت
حالا فقط من مونده بودم و کوک
چند دقیقه ای میگذشت که تنها بودیم و ساکت، که یهو کوک سکوت رو شکست...
- ۱۳.۴k
- ۱۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط