معشوقهعالیجناب

#معشوقه_عالیجناب
Pt: ⁴

چشمامو باز کردم ...
روی یه تخته چوبی خوابیده بودم...
نور خورشید با چشمام برخورد میکرد و اجازه نمی‌داد تا دید درستی داشته باشم...
نشستم و چشمامو با دستام مالیدم . اولین چیزی که دیدم دست هام بود ... یکم کثیف به نظر میومدن.
به اطراف نگاه کردم ...
خونه های کاه و گلی و چوبی و آدم هایی که باهم صحبت میکردن و میگذشتن...
بلند شدم . متوجه لباس نسبتا سنگینی که پوشیده بودم شدم. خم شدم و به خودم نگاه کردم.

-این یه هانبوکه؟!

یکم بیشتر قدم برداشتم و وارد یه خیابون عریض شدم‌.
بعضی ها با اسب .. بعضی ها با گاری و بعضی از افراد با بقچه و همینجوری داشتن از اونجا رد میشدن.

-خانم .. ببخشید ، نزدیک ترین خیابون اصلی کدوم طرفه؟
+چی؟ ایش سر و وضعش رو نگاه کن..
-بله؟!

ازم دور شد و به راهش ادامه داد.
دوباره جلوی یه آقای میان سال رو گرفتم..

-اجوشی.. اینجا کجاست؟؟؟
+پایتخت.
-میدونم پایتخته کجاییم یعنی؟
+چی میگی؟؟ اینجا هانیانگ عه .
-هانیانگ؟!

و دوباره راه خودشو گرفت و رفت.. البته قبل رفتن با گستاخی زیر لب گفت:
+حتما از این بدبخت یتیم هایی عه که قاچاقی اومدن پایتخت!

با تعجب تمام به مردم چشم دوخته بودم و راهم رو پیش گرفتم ..همینجوری ادامه راه رو میرفتم و با شگفتی به در و دیوار و آدما نگاه میکردم..
تقریبا مغزم اینو قبول کرده بود که دارم خواب میبینم...
چون به خوبی یادم بود داشتم داستان میخوندم و خوابیدم ... و چه خواب عجیب و جالبی داشتم میدیدم!

چندی بعد به یه خیابون عریض تر و پر از افراد مختلف رسیدم.
جایی که همه اسمشو بازار بزرگ میخوندن‌..
وارد اونجا شدم و به مغازه دار ها و دستفروش هایی که هرکدوم یه چیز برای فروختن آورده بودن ، نگاه میکردم.
جلوی یه مغازه ایستادم.

-چه اکسسوری های جالبی !
+آگاشی...اگه قرار نیست چیزی بخری بکش کنار.

چه فروشنده ی بداخلاقی بود .

-دارم‌نگاه میکنم!
+ولی خریدار که نیستی.

از حرص یکی از وسایل هاشو برداشتم و سمت اینه روی میز خم شدم.
با دیدن صورت کثیف و سر و روی وحشتناک خودم جیغ کشیدم.

-این چه خوابیههههه. این چه وضعیههههه.. چرا تو خواب اینقدر کثیفمممممممممم

بین این همه افراد من با این سر و وضع ‌...
حالا مردم حق دارن که بد نگاهم کنن..
فروشنده وسیله رو از دستم کشید و هولم داد و دو نفر دیگه اومدن جلو تر تا به وسایل نگاه کنن.

با برخورد شدن بدنم با یکی از میز های چوبی که برای یه فروشنده دیگه بود ، بلند اخ گفتم و روی زمین افتادم .
سریع بلند شدم و دستم رو به اون بخش از کمرم که با میز برخورد کرده بود گذاشتم..
با ای و اوی کردن و غر زدن سر اون فروشنده ..
یهو یه نکته به ذهنم رسید..
همون که هممون میدونیم... آدم توی خواب درد رو حس نمیکنه. اما من به وضوح اون درد رو در ناحیه کمرم داشتم...


چطور بودد؟؟✨️🎀
دیدگاه ها (۰)

40 تایی شدنمون مبارکککککککککک🥳🥳واقعا از حمایتتون خیلی ممنونم...

#معشوقه_عالیجناب Pt: ³خواستم برم سمتش که نزدیک به یه متریم ی...

#معشوقه_عالیجناب Pt: ²روز شنبه: صبح زود بیدار شدم و با ذوق ب...

سوار ماشین شدیم رسیدیم که جونگکوک گفت جونگکوک: از کنارم جم ن...

وقتی که دوستش داشتی اما... پارت 3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط