معشوقهعالیجناب

#معشوقه_عالیجناب
Pt: ³

خواستم برم سمتش که نزدیک به یه متریم یه خانم پیر روی زمین افتادن.
سریع سمتشان رفتم و محکم گرفتمشون و بلندشون کردم و وسایل هاشون که روی زمین ریخته شده بود رو جمع کردن توی کیفشون و بهشون دادم.
با لبخند ازم تشکر میکرد..

خانم پیر زنه: آیگو.. ممنونم ازت دخترم...
-خواهش میکنم. از این به بعد خیلی مراقب خودتون باشید .
خانم پیرزنه: حتما جوون ..

تعظیم کردم و اون با دقت بهم نگاه میکرد...

خانم پیر زنه: جالبه.. تو نیازمندشی و اینو تو وجودتت میبینم.
-نیازمند چی؟
خانم پیر زنه: عشق.. عشق از جانب یه شاهزاده ی اصیل!
-بله؟!
خانم پیرزنه: بزار اینو بهت بدم.

توی کیفش رو با دقت گشت و یه سکه پنج وونی بهم داد.

-ممنونم ولی لازم نیستت...
خانم پیر زنه: بگیرش. مراقب باش کنارش ، تو گوشش چه داستانی میخونی.
-خ..خب . ممنون. به خوبی ازش استفاده میکنم.

تعظیم کردم که لبخند زد و برگشت و راهش رو طی کرد.
به سکه نگاه کردم .
یکی محکم به شونه ام ضربه زد و با اخ و اوخ کردن برگشتم.

میونگ: چی کار میکنی؟ داره شب میشه باید برگردیم.
می سون: اره.. میدونم. بریم.


ساعت 12 نیمه شب :

کیفم رو خالی کردم و وسایل هاشو جا به جا میکردم که به اون سکه ی پنج وونی بر خوردم.
برش داشتم و یه گوشه نیز گذاشتم و بقیه وسایل هام رو جمع کردم.
بعد تموم شدن کارم سمت میز برگشتم و به سکه نگاه کردم ..
نا خود آگاه با به یاد آوردن اون خانم و کنک کردم بهش حس خوبی گرفتم و لبخند زدم.
یه پیامک به گوشیم ارسال شد و بازش کردم.
رمز رو که زدم صفحه وبتون رو آورد.
دفعه ی آخر داشتم وبتون رو از اول میخوندم و گوشی رو همینجوری خاموش کرده بودم.

پیامک رو چک کردم . چیز خاصی نبود یه پیام تبلیغاتی همیشگی.. شایدم کلاهبرداری.
به صفحه ی وبتون برگشتم و شروع کردم به خوندنش..

گلوم رو صاف کردم و با صدای آرومی ادای گوینده هارو در آوردم و متن رو همراهش خوندم..

-اعلیحضرت! گستاخی منو ببخشید اما شما فرسوده شدید و حالا نیازمنده یه ولیعهدید. شاهزاده ها هم همان طور که میدونید هر کدوم در یک چیزی استاد هستن. شمایید که باید تصمیم عاقلانه ای برای انتخابولیعهد و جانشین رو بگیرید و اعلام کنید..
پادشاه سرفه میکنه و میگه..
به زودی .. به زودی قراره اعلامش کنم وزیر کیم.

گوشی رو روی میز ول کردم و به چهره ی انیمه ایه پادشاه چوسان نگاه کردم.

-بیچاره چه پسرایی هم که دارهه. یکیش که کلا از عالم و آدم بی‌خبر تو خوشی زندگی میکنه.. اون یکیم که تا صبح تو فاحشه خونست به زور جمعش میکنن.. اون یکی هم که ماشالله .. ماشاللههههههه... دوتا پسر های نا مشروعشم که کلا هیچچ... تربیت والدین رو برم اصلااااا!!!

همینجوری با خودم حرف میزدم ..
بعد از یه مدت خسته شدم و خمیازه کشیدم . گوشیم رو خاموش کردم و سرم رو روی میز گذاشتم و سکه رو تو دستم گرفتم و بهش نگاه کردم.

-ولیعهدم که عجب ولیعهدی! مجنون و دیوونه !

نمیدونم.. شاید بخاطر خمیازه ای که کشیده بودم ، چشمام پر اشک شده بود و نور با شدت زیادی دیده می‌شد یا اینکه واقعا سکه برق میزد..
نه برق عادی‌‌..
یه برق طلائی رنگ که کف دستم رو پر کرده بود و اروم اروم شدت می‌گرفت...
در نهایت پلک های من دیگه دووم نیاوردن و به خواب رفتم...
دیدگاه ها (۰)

#معشوقه_عالیجناب Pt: ⁴چشمامو باز کردم ...روی یه تخته چوبی خو...

40 تایی شدنمون مبارکککککککککک🥳🥳واقعا از حمایتتون خیلی ممنونم...

#معشوقه_عالیجناب Pt: ²روز شنبه: صبح زود بیدار شدم و با ذوق ب...

#معشوقه_عالیجنابPt: ¹"پادشاه و ملکه سه تا پسر داشتن ..پسر بز...

نام فیک: عشق مخفیPart: 3ویو ات*ات. اقای پارک گفتن که هنوز وس...

پارت11رمان فیککه یهو نگاه های سنگین کشی رو روی خودم حس کردمن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط