زمستان

زمستان
در امتداد خواب‌آلودگی‌های ذهن فرتوتم،
خاڪستری در گذر است.
و من...
باور نداشتم
بی تو...
زمستانی را گذری باشد.
خاطره، گاه سهمگین‌ترین قاتل است بی ذره‌ای ترحم...!
چشمانم را به واقعیتی پیشڪش می‌ڪنم ڪه تو را
از من در ربود.
شاید بازگردی...!
اڪنون،
لحظات جانیانی افسارگسیخته‌اند در میان تب و تاب جانم
و من
باور دارم تنها، تنهایی می‌تواند شاعری را در خیال و خاطره دفن نماید.

جانم...
زمستان می‌گذرد
اگر با بهار برگشتی،
نشانی‌ام را از باد بجوی
شاید تو را
تڪه‌ای از خاطراتم به ارمغان داشته باشد،
شاید...!

#محمدامین_مرشدزاده
دیدگاه ها (۳۲)

نمیدانمدر ڪوچه پس ڪوچه‌های ڪدام فصلدستم را رها ڪردیاما من ای...

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من آسمان تو چه رنگ است امروز؟آفت...

فرداخورشید شادمانه ترین طلوعش را خواهد ڪرد و دنیا رنگ دیگری ...

شب آهنگ جدایی می نوازد در میان این کلبه تهی دگر بار، چون همی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط