بدش میومد بهش بگیم مامانبزرگ

بدش میومد بهش بگیم مامان‌بزرگ.
غوغا می‌کرد اگه اینو بهش می‌گفتیم.
اسمش مینا بود.
می‌گفت من که اسمم گُله و خودمم مثل یه دختر شونزده ساله انرژی دارم. پس فکرشم نکنید بهم بگید مامان‌بزرگ.
می‌گفت صدام کنین گُل دختر!
راستم می‌گفت. هیچ پیر نبود
به نظرم ساناز، بغل دستیمو می‌گم که تو ‌مدرسه پیشم‌ می‌شینه، از گُل دختر هم پیرتر بود.
گُل دختر خیلی بدش میومد ما رنگ تیره بپوشیم.
تا حدی بدش میومد که اگه با لباس تیره می‌رفتیم‌ ‌خونه‌ش راهمون‌ نمی‌داد.
همیشه می‌گفت یه خانوم باید روزاش صورتی
نگاش آبی
دلش رنگین کمون
موهاش بهار و لباش همیشه مثل انار خندون باشه.
گُل دختر همیشه انار‌ بود.
می‌گفت یکی تو بیست سالگی هشتاد سالشه و یکی تو هشتاد سالگی، بیست سالش!
وقتی مُرد وصیت کرد هیشکی تو مراسمش سیاه نپوشه و آخر وصیت‌نامه نوشت "همیشه انار باشید"
یکم عجیب بود ولی بیشتر اونایی که‌ اومده بودن یادبود گُل دختر، رنگ روشن پوشیده بودن.
من‌ مطمئنم خودشم یه جایی همون ‌جاها، بین لباسای رنگی مردم با یه دامن پر گُل و موهای بهاری و لبای اناریش چرخ می‌زد. ❤ ️🌱
#حنانه_اکرامی
متنایِ بیشتررر👇 👇 👇
https://t.me/Bllue_Ssky
دیدگاه ها (۱)

داشتم از جلوی اتاق رد می‌شدم. از لای درِ نیمه باز دیدم که قا...

تا دستگیره ی در پایین رفت، کتابی که الکی توی دستم گرفته بودم...

بغ کرده نشسته بود گوشه ی اتاقشو موهای بلندشو ریخته بود رو صو...

سمبوسه ی داغ کنار خیابانسس قرمزِ بیرون زده از گوشه ی لب هایش...

رمان انیمه ای «هنوز نه!» چپتر ۴

شروع فیک یا رمان ✨🤸🏻‍♀️ ویو ات * خیلی خسته و کوفته از مدرسه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط