داشتم از جلوی اتاق رد می شدم. از لای درِ نیمه باز دیدم که
داشتم از جلوی اتاق رد میشدم. از لای درِ نیمه باز دیدم که قامت بست به نماز...
همونجا وایسادم و محو تماشاش شدم قربون صدقه ی اون قد و قامتِ به قدقامت ایستاده رفتم توو دلم.
آروم و پاورچین پاورچین رفتم توو اتاق و تا سلام نمازو داد چشماشو با دستام گرفتم از پشت سرش. دستامو با نوازش لمس کرد و گفت:
"چقدر آشنان این دستا، عطر بهشت میدن انگار!"
دستامو که گرفت و کشید، تعادلمو از دست دادم و افتادم توو بغلش، با خنده گفتم:
"سیب پوست میکندم، برا همونه!"
لبخند زد. کف دستمو گذاشتم رو لباش که فاصله شون داشت با صورتم هی کم و کمتر میشد
" هی هی! وایسا ببینم آقا! این چه وقت نماز خوندنه راستی؟! درسته اذان مغربو نگفتن، ولی دیگه از وقت نماز ظهر و عصر گذشته! خجالت نمیکشی نمازتو به قضا دادی؟! خودت وقت فضیلت نمازتو نمیخونی، اونوقت من یکم وقتش اینور و اونور میشه هی میگی نچ نچ از تو بعیده خانومم! هان؟! هان؟! جواب بده خب! حرف نزناااا، جواب بده! زودباش!"
داشت با لبخند و محبت نگاهم میکرد
" یه نفس بگیر تو، من توضیح میدم!
نماز واجب نبود، مستحبی بود! نمازمم اول وقت خوندم، خیالت راحت!"
نیشم باز شد، ضایع شدم که
"هوم قبول باشه، حالا چه نمازی بود می خوندی؟!"
فکر کنم صورتم خیلی خنده دار شده بود که به قهقهه افتاد، خم شد و مهر کرد لبامو و کنار صورتم به زمزمه گفت:
"نماز شکر بود عزیزم، برای نعمت عشقی که خدا بهمون داده، برای این آرامش، برای کنار هم بودنمون، برای دوامِ این بختِ بلند...
نماز شکر خوندم برای داشتنت!"
دوست داشتنش سر رفت از دلم. اگه بهشتیم بود، همون لحظه و همون جا و توو آغوش همون مَرد بود برای من.
باز داشت فاصله ی صورتامون کم میشد. یه لحظه یاد خیط شدنم افتادم و بغض و احساسات جاشو داد به شیطنت.
توو یه لحظه از حصار دستاش خودمو آزاد کردم و با نیش باز ایستادم جلوش. صدای اعتراضش بلند شد
"آهای خانوم! قبول نیست این حرکتت، خیلی نامردیه!"
خیز برداشت که بگیردم. پا گذاشتم به فرار. صداشو میشنیدم از پشت سرم:
"کجا درمیری بچه؟!"
با خنده و جیغ جیغ داد زدم:
" برم وضو بگیرم منم نماز شکر بخونم دیگه واسه داشتن خل و چلی مثل تو!"
خنده ش گرفت
خندیدم از خنده ش
خدا هم خندید از خنده مون.
متنایِ بیشترر👇 👇 👇
https://t.me/Bllue_Ssky
#طاهره_اباذری_هریس
همونجا وایسادم و محو تماشاش شدم قربون صدقه ی اون قد و قامتِ به قدقامت ایستاده رفتم توو دلم.
آروم و پاورچین پاورچین رفتم توو اتاق و تا سلام نمازو داد چشماشو با دستام گرفتم از پشت سرش. دستامو با نوازش لمس کرد و گفت:
"چقدر آشنان این دستا، عطر بهشت میدن انگار!"
دستامو که گرفت و کشید، تعادلمو از دست دادم و افتادم توو بغلش، با خنده گفتم:
"سیب پوست میکندم، برا همونه!"
لبخند زد. کف دستمو گذاشتم رو لباش که فاصله شون داشت با صورتم هی کم و کمتر میشد
" هی هی! وایسا ببینم آقا! این چه وقت نماز خوندنه راستی؟! درسته اذان مغربو نگفتن، ولی دیگه از وقت نماز ظهر و عصر گذشته! خجالت نمیکشی نمازتو به قضا دادی؟! خودت وقت فضیلت نمازتو نمیخونی، اونوقت من یکم وقتش اینور و اونور میشه هی میگی نچ نچ از تو بعیده خانومم! هان؟! هان؟! جواب بده خب! حرف نزناااا، جواب بده! زودباش!"
داشت با لبخند و محبت نگاهم میکرد
" یه نفس بگیر تو، من توضیح میدم!
نماز واجب نبود، مستحبی بود! نمازمم اول وقت خوندم، خیالت راحت!"
نیشم باز شد، ضایع شدم که
"هوم قبول باشه، حالا چه نمازی بود می خوندی؟!"
فکر کنم صورتم خیلی خنده دار شده بود که به قهقهه افتاد، خم شد و مهر کرد لبامو و کنار صورتم به زمزمه گفت:
"نماز شکر بود عزیزم، برای نعمت عشقی که خدا بهمون داده، برای این آرامش، برای کنار هم بودنمون، برای دوامِ این بختِ بلند...
نماز شکر خوندم برای داشتنت!"
دوست داشتنش سر رفت از دلم. اگه بهشتیم بود، همون لحظه و همون جا و توو آغوش همون مَرد بود برای من.
باز داشت فاصله ی صورتامون کم میشد. یه لحظه یاد خیط شدنم افتادم و بغض و احساسات جاشو داد به شیطنت.
توو یه لحظه از حصار دستاش خودمو آزاد کردم و با نیش باز ایستادم جلوش. صدای اعتراضش بلند شد
"آهای خانوم! قبول نیست این حرکتت، خیلی نامردیه!"
خیز برداشت که بگیردم. پا گذاشتم به فرار. صداشو میشنیدم از پشت سرم:
"کجا درمیری بچه؟!"
با خنده و جیغ جیغ داد زدم:
" برم وضو بگیرم منم نماز شکر بخونم دیگه واسه داشتن خل و چلی مثل تو!"
خنده ش گرفت
خندیدم از خنده ش
خدا هم خندید از خنده مون.
متنایِ بیشترر👇 👇 👇
https://t.me/Bllue_Ssky
#طاهره_اباذری_هریس
۴.۸k
۱۷ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.