رمان.ترسناک بی صدا بمیر 2 🔱 🃏 💉
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 2 🔱 🃏 💉
❌ شب نوزدهم
این داستان: جدال☠
ملانیا از جایش بلند می شود و با ریک پله ها را بالا می روند انها هراسان بهم نگاه می کنند که ریک می گوید: حتما باید راه فراری باشه!
ملانیا نگران است و با لکنت زبان می گوید مسافرا چی؟
ریک : اول باید یه راهی پیدا کنیم نمی تونیم همه چی رو بهم بریزیم نباید بزاریم بفهمن فهمیدیم....
ناگهان صدای قدم های تعدادی از افراد از پله آمد که ریک رو به ملانیا کرد و گفت برو اتاقت من اتاق بغلی تو هستم اوضاع آروم شد به دیوار می کوبم بیای بیرون!!!
هر دو سریع میدوند و داخل اتاق هایشان می شوند
ملانیا در را می بنند و به آن تکیه می دهد و نفس نفس می زند سینه اش همچون خنجر او را می فشارد بینی اش توان جبران نفس های از دست رفته اش را ندارد....حالش خوب نیست چونکه آن می داند سرنوشت گیر افتادن در دام ش.ط.ن پرستان چیست نهایتش سلاخی شدن است!!!
ملانیا به دنبال راهی است به سمت دیوار ها می دود و آن ها را لمس می کند زبری کاغذ دیواریو.... خسته شده همه جای اتاق مانند قفسی زیباست ناگهان با خود می گوید:
چنین جایی صد در صد برا تهویه هوا باید چیزی داشته باشه!!!پنجره نداره که....
روی تخت می رود دستش را یه سختی روی کاغذ دیواری روی تخت می زند....
اوه خدایا من چقدر بزرگه!!!حدسم درست بود....
او یک دریچه ی هوای یکمتری پیدا کرده کاغذ دیواری را با دستانش پاره می کند با یک دریچه فلزی چهار خانه روبرو می شود و با خود می گوید:
حالا اینو چه جوری باز کنم...
سریع به سمت کیفش خم می شود
این نه...نه...نه ...اینم نه...آها خودشه
چاقوی همه کاره یملانیا... این پیچ لعنتی کوش آهان اینه سریع بلند می شود و پیچ اول و دوم را به سادگی میچرخاند سوم و چهارم باز نمی شود جوری را قفس پیچ هایسوم و چهارم نصب شده اند که انگار به آن سیمان زده اند!
ادامه در نظرات...
❌ شب نوزدهم
این داستان: جدال☠
ملانیا از جایش بلند می شود و با ریک پله ها را بالا می روند انها هراسان بهم نگاه می کنند که ریک می گوید: حتما باید راه فراری باشه!
ملانیا نگران است و با لکنت زبان می گوید مسافرا چی؟
ریک : اول باید یه راهی پیدا کنیم نمی تونیم همه چی رو بهم بریزیم نباید بزاریم بفهمن فهمیدیم....
ناگهان صدای قدم های تعدادی از افراد از پله آمد که ریک رو به ملانیا کرد و گفت برو اتاقت من اتاق بغلی تو هستم اوضاع آروم شد به دیوار می کوبم بیای بیرون!!!
هر دو سریع میدوند و داخل اتاق هایشان می شوند
ملانیا در را می بنند و به آن تکیه می دهد و نفس نفس می زند سینه اش همچون خنجر او را می فشارد بینی اش توان جبران نفس های از دست رفته اش را ندارد....حالش خوب نیست چونکه آن می داند سرنوشت گیر افتادن در دام ش.ط.ن پرستان چیست نهایتش سلاخی شدن است!!!
ملانیا به دنبال راهی است به سمت دیوار ها می دود و آن ها را لمس می کند زبری کاغذ دیواریو.... خسته شده همه جای اتاق مانند قفسی زیباست ناگهان با خود می گوید:
چنین جایی صد در صد برا تهویه هوا باید چیزی داشته باشه!!!پنجره نداره که....
روی تخت می رود دستش را یه سختی روی کاغذ دیواری روی تخت می زند....
اوه خدایا من چقدر بزرگه!!!حدسم درست بود....
او یک دریچه ی هوای یکمتری پیدا کرده کاغذ دیواری را با دستانش پاره می کند با یک دریچه فلزی چهار خانه روبرو می شود و با خود می گوید:
حالا اینو چه جوری باز کنم...
سریع به سمت کیفش خم می شود
این نه...نه...نه ...اینم نه...آها خودشه
چاقوی همه کاره یملانیا... این پیچ لعنتی کوش آهان اینه سریع بلند می شود و پیچ اول و دوم را به سادگی میچرخاند سوم و چهارم باز نمی شود جوری را قفس پیچ هایسوم و چهارم نصب شده اند که انگار به آن سیمان زده اند!
ادامه در نظرات...
۳.۹k
۲۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.