رهبرمعظم: من سیستان را با شهیدمیرحسینی شناختم.
رهبرمعظم: من سیستان را با #شهیدمیرحسینی شناختم.
حاج قاسم سلیمانی: واقعا امروز در هرماموریتی جای خالی
او را می بینم .. ما همه مات ومبهوت حرکات او می شدیم.
چند خاطره از شهید #حاج_قاسم_میرحسینی
شادی روح شون صلوات.
(1) با لباس خاک آلود از راه رسید که برود داخل اتاق
برای جلسه با فرمانده سپاه.
رفت طرفِ در، که یکی از محافظ ها دستش را کشید.
و گفت : کجا؟
خیلی خونسرد گفت: می رم داخل؛ کار دارم.
گفت : برو عقب. این جا جلسه است.
بی هیچ حرفی آمد عقب ایستاد.
چند دقیقه بعد، یکی از فرمانده ها آمد دنبالش و بُردش داخل.
محافظ رفته بود جلویش و عذرخواهی می کرد.
لبخندی زد و گفت : مهم نیست. وظیفه ات رو انجام دادی.
(2) وسوسه می شدم پسته های تَف دیده و داغ را همانطور که
به هم می زدم، یکی یکی بخورم؛ حواسم نبود که سهمیه ی چند نفر دیگر هم هست.
قاشقِ داغ را گرفت و چسباند پشت دستم. دادم به هوا رفت که چرا این کار را کرده؟
گفت: گناه هایی که انسان توی دنیا مرتکب میشه، همین جوریه!
از سر غفلت انجام می ده؛ بدون این که حواسش باشه. کم کم این گناه های
کوچک تبدیل به یک کوه می شن و دنیایی از آتش برای انسان درست میکنن.
(3) داشتم موقعیت مان را برایش توضیح می دادم؛ صدایم می لرزید.
با آرامش گفت: صبر کنید که اومدم ...
چون بدون کد و رمز گفته بود، عراقی ها شنیده بودند و مدام جادّه را می کوبیدند.
جنگ را رها کرده بودیم و به تماشایش ایستاده بودم که چه طور از وسط انفجارها عبور میکند.
رسید؛ روی موتور ایستاد و به فرمانده گردان دستوراتی داد و خودش خط را به دست گرفت.
بعد هم بیسیم را گرفت و بدون کد و رمز به حاج مهدی زندی نیا، فرمانده تیپ ادوات گفت:
شکارگاه تانک پیدا شده، تفنگ 106 بفرست حاجی. سریع اقدام کن...
نگاهی به من انداخت و گفت: دشمن که بشنوه، بیشتر می ترسه. پشت بی سیم فریاد می زد:
دشمن در حال فراره.. اونا گیر افتادن.. در حال انهدام کاملاند.. هنوز 106ها نرسیده بودند
که عراقی ها از تانکها و سنگرها بیرون آمدند و دستهایشان را بالا بردند.
(4) از صبح توی بی سیم فقط می گفتم :
کمک بفرستید.. مهمات بفرستید.. نیرو بفرستید..
سرگرم کمک خواستن هایم بودم که یک دفعه جلوی رویم سبز شد.
گوشی را از دستم گرفت و گفت: کمک رسید.. نیرو رسید..
مهمات به اندازه ی کافی داریم؛ چیزی نفرستید.
خوشحال، اطراف را نگاه کردم؛ نه نیرویی در کار بود
نه کمکی و مهماتی؛ خودش آمده بود؛ تنهای تنها؛ با موتور.
یک دنیا آرامش ریخت توی وجودم.
بی سیم چی کناری که او هم از صبح کمک خواسته بود داشت میگفت
دیگه هیچی نفرستید... همه چی اومد... میرحسینی اومد...
(5) دستهای ژنرال عراقی را بسته بودیم؛ میترسیدیم فرار کند.
حاجی رفت جلویش نشست و با همان عربی دست و پا شکسته ای
که بلد بود، شروع کرد به بازجویی کردن.
از دور نگاهشان میکردیم. حاجی برایش حرف میزد.
چند دقیقهای که گذشت، حاجی گفت دستهایش را باز کنیم.
باز کردیم. بعد هم به او پرتقال تعارف کرد.
داشتیم به کارِ عجیبِ حاجی فکر میکریدیم که یکهو ژنرال پرید به سمتش.
خشکمان زد؛ همدیگر را بغل کرده بودند؛
ژنرال اشک میریخت، حاجی هم سر و صورتش را میبوسید.
(6) هواپیما که آمد،گویی گرگ به گله زده بود
که همه از صفهای جماعت پراکنده شدند.
ایستاده بود وسط میدان و داشت نماز میخواند.
دور و برش هم، همه مشغول پناه گرفتن بودند.
نمازش را که تمام کرد، دستی بر زانو زد و سر به اطراف چرخاند.
گویی تازه صدای هواپیما را شنیده باشد، سر چرخاند به طرف آسمان.
(7) حسینیه مشکل داشت، مداح هم نداشتیم.
چند روزی زیارت عاشورا تعطیل شد.
وقتی فهمید، عصبانی شد و بازخواستم کرد.
می گفت: لازم نیست حتماً یک نفر خوشصدا دعا بخونه.
مهم با صدای خوب خوندن نیست، مهم اینه که
توی جبهه ی اسلام خوندن زیارت عاشورا فراموش نشه.
http://mirhosseini-sistan.blogfa.com
منبع سرلوحه
حاج قاسم سلیمانی: واقعا امروز در هرماموریتی جای خالی
او را می بینم .. ما همه مات ومبهوت حرکات او می شدیم.
چند خاطره از شهید #حاج_قاسم_میرحسینی
شادی روح شون صلوات.
(1) با لباس خاک آلود از راه رسید که برود داخل اتاق
برای جلسه با فرمانده سپاه.
رفت طرفِ در، که یکی از محافظ ها دستش را کشید.
و گفت : کجا؟
خیلی خونسرد گفت: می رم داخل؛ کار دارم.
گفت : برو عقب. این جا جلسه است.
بی هیچ حرفی آمد عقب ایستاد.
چند دقیقه بعد، یکی از فرمانده ها آمد دنبالش و بُردش داخل.
محافظ رفته بود جلویش و عذرخواهی می کرد.
لبخندی زد و گفت : مهم نیست. وظیفه ات رو انجام دادی.
(2) وسوسه می شدم پسته های تَف دیده و داغ را همانطور که
به هم می زدم، یکی یکی بخورم؛ حواسم نبود که سهمیه ی چند نفر دیگر هم هست.
قاشقِ داغ را گرفت و چسباند پشت دستم. دادم به هوا رفت که چرا این کار را کرده؟
گفت: گناه هایی که انسان توی دنیا مرتکب میشه، همین جوریه!
از سر غفلت انجام می ده؛ بدون این که حواسش باشه. کم کم این گناه های
کوچک تبدیل به یک کوه می شن و دنیایی از آتش برای انسان درست میکنن.
(3) داشتم موقعیت مان را برایش توضیح می دادم؛ صدایم می لرزید.
با آرامش گفت: صبر کنید که اومدم ...
چون بدون کد و رمز گفته بود، عراقی ها شنیده بودند و مدام جادّه را می کوبیدند.
جنگ را رها کرده بودیم و به تماشایش ایستاده بودم که چه طور از وسط انفجارها عبور میکند.
رسید؛ روی موتور ایستاد و به فرمانده گردان دستوراتی داد و خودش خط را به دست گرفت.
بعد هم بیسیم را گرفت و بدون کد و رمز به حاج مهدی زندی نیا، فرمانده تیپ ادوات گفت:
شکارگاه تانک پیدا شده، تفنگ 106 بفرست حاجی. سریع اقدام کن...
نگاهی به من انداخت و گفت: دشمن که بشنوه، بیشتر می ترسه. پشت بی سیم فریاد می زد:
دشمن در حال فراره.. اونا گیر افتادن.. در حال انهدام کاملاند.. هنوز 106ها نرسیده بودند
که عراقی ها از تانکها و سنگرها بیرون آمدند و دستهایشان را بالا بردند.
(4) از صبح توی بی سیم فقط می گفتم :
کمک بفرستید.. مهمات بفرستید.. نیرو بفرستید..
سرگرم کمک خواستن هایم بودم که یک دفعه جلوی رویم سبز شد.
گوشی را از دستم گرفت و گفت: کمک رسید.. نیرو رسید..
مهمات به اندازه ی کافی داریم؛ چیزی نفرستید.
خوشحال، اطراف را نگاه کردم؛ نه نیرویی در کار بود
نه کمکی و مهماتی؛ خودش آمده بود؛ تنهای تنها؛ با موتور.
یک دنیا آرامش ریخت توی وجودم.
بی سیم چی کناری که او هم از صبح کمک خواسته بود داشت میگفت
دیگه هیچی نفرستید... همه چی اومد... میرحسینی اومد...
(5) دستهای ژنرال عراقی را بسته بودیم؛ میترسیدیم فرار کند.
حاجی رفت جلویش نشست و با همان عربی دست و پا شکسته ای
که بلد بود، شروع کرد به بازجویی کردن.
از دور نگاهشان میکردیم. حاجی برایش حرف میزد.
چند دقیقهای که گذشت، حاجی گفت دستهایش را باز کنیم.
باز کردیم. بعد هم به او پرتقال تعارف کرد.
داشتیم به کارِ عجیبِ حاجی فکر میکریدیم که یکهو ژنرال پرید به سمتش.
خشکمان زد؛ همدیگر را بغل کرده بودند؛
ژنرال اشک میریخت، حاجی هم سر و صورتش را میبوسید.
(6) هواپیما که آمد،گویی گرگ به گله زده بود
که همه از صفهای جماعت پراکنده شدند.
ایستاده بود وسط میدان و داشت نماز میخواند.
دور و برش هم، همه مشغول پناه گرفتن بودند.
نمازش را که تمام کرد، دستی بر زانو زد و سر به اطراف چرخاند.
گویی تازه صدای هواپیما را شنیده باشد، سر چرخاند به طرف آسمان.
(7) حسینیه مشکل داشت، مداح هم نداشتیم.
چند روزی زیارت عاشورا تعطیل شد.
وقتی فهمید، عصبانی شد و بازخواستم کرد.
می گفت: لازم نیست حتماً یک نفر خوشصدا دعا بخونه.
مهم با صدای خوب خوندن نیست، مهم اینه که
توی جبهه ی اسلام خوندن زیارت عاشورا فراموش نشه.
http://mirhosseini-sistan.blogfa.com
منبع سرلوحه
۲.۱k
۰۵ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.