وقتی زمان برایت گذشتن عقربه های ساعت نیست

وقتی زمان برایت گذشتنِ عقربه های ساعت نیست؛
و تاریکی و روشنایی و تغییرِ فصل، معنایش را از دست داده.
بدان، در تاریخ و زمانی که در همان روز رویِ برگ هایِ پاییزی با کفش هایِ چرم مشکیش میرفت.
و تو پشتِ پنجره ، رفتنش را با چشمانی خیس نگاه میکردی،
همه چیز متوقف شده...
دلت در آن روز گیر کرده و چنگ انداخته به عقربه یِ زمان و نمیگذارد پیش برود.
مغزت هم نمیخواهد تمامش کند.
اینبار هر دو در یک جناح میجنگند.
تا زنده باشی و زندگی کنی.
از تو میخواهند با او باشی
حتی با رفتنش....
زندگی به خودیِ خود پر از تکرار مکررات است.
پر از دل کندن ها ، پر از دلخوشی هایِ تکراری
آدم ها خسته نمیشوند
با همین چیز ها زنده مانده اند‌.
ولی وقتی!
فصل ها و سال ها و ماه هاسـت.
که میبینی...
زنی در انتهایِ خیابان روی برگ های زرد با کفش هایِ چرمِ مشکیش در حال رفتن است‌!
تکرار هم معنایِ خود را از دست میدهد...
دیدگاه ها (۱۴)

دنبال ِچی میگردی... یه آغوش مطمئن؟ یه اتاق ِبی خبر از تاریکی...

دنیا پُر فاصله های بی دلیل و مسخره اس ، پُر حرفای نگفته و بغ...

به شما خواهند گفت که مسحورتان شده‌اند و با شوق چشمانشان را ل...

‌ به نظرم هیچوقت نباید پیش خودت فکر کنی که کسی را خیلی خوب ...

دیدار دوباره..[p1]

( گناهکار )۱۳۸ part مرگ یا زنده موندن اگر این اشک های که مان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط