ادامه ی دو پارتی....
#ادامه_ی_دو_پارتی....
#پارت2
( ا.ت)
وقتی بیدار شدم دیدم که توی یک انبار خیلی بزرگ هستم. دست و پاهام به صندلی با طناب بسته شده بودن.
اینقد محکم طناب رو گره زده بودم که نمیتونستم حتی یک تکون کوچیک بخورم!
مامان شوگا هیچ وقت با دوستی منو شوگا موافق نبود و همیشه از من بدش میومد.
چند دقیقه بعد از اینکه بهوش اومدم صدای پا اومد
درسته یکی پشت سرم بود
اروم اروم اومد و جلوم واستاد
حتی باورم نمیشد
چان یول بود! اما اون اینجا چیکار میکرد؟
چان یول سرشو اورد بالا، قیافش خیلی تغییر کرده بود انگار که اصلا حالش خوب نبود.
مثل ادم هایی بود که مست هستن.
چان یول فقط به من زل زده بود که ناگهان مامان شوگا اومد داخل.
چی شده بود؟
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
بلند داد زدم: اینجا چه خبره
مامان شوگا: مگه اینجا شهر هرته که صدا تو واسه ی من بلند میکنی؟
مادر شوگا اومد جلو و محکم زد تو دهنم
یک چیزی مثل شلاق دستش بود
مامان شوگا: بهت گفته بودم از پسر من فاصله بگیر نه؟
گفته بودم که اجازه نمیدم ازدواج کنید
ولی گوش نکردی
حالا هم باید تاوان پس بدی
محکم با همون چیزی که دستش بود کتکم زد
اینقدر کتک خوردم که دیگه جایی رو نمیدیدم و با صندلی افتادمو جشام سیاهی رفت....
وقتی بیدار شدم دراز کش روی تخت بسته شده بودم
چان یول داشت میومد سمتم
تلو تلو میخورد
اومد کنار تخت نشست
لباسم جر داد
نمیفهمیدم چرا داره این کارو میکنه
با تمام انرژی ای که برام مونده بود داد میزدم و کمک میخواستم
که چان یول اومد روم و شروع کرد
درد داشتم ولی دیگه داد نمیزدم
چون صدام به جایی نمیرسید
فقط دراز کشیده بودم و از چشمام اشک میومد
که یکدفه از بیرون صدای تیر اومد
چان یول ترسید و پاشد که فرار کنه
چان یول: دفعه ی بعدی تا کارمو تموم نکنم ول کُنِت نیستم.
و از پنجره فرار کرد
یکدفه در شکستو شوگا اومد داخل و منو سریع باز کرد
همینجوری گریه میکردمو شوگا سریع منو بغل کرد دوتامون داشتیر گریه میکردیم
شوگا: باید سریع از اینجا بریم
ا.ت: ولی من لباس ندارم. اون عوضی لباسامو پاره کرد
شوگا: اشکالی نداره من کتمو در میارم بپیچ دور کمرت، لباسم هم میدم بپوش
ا.ت: باشه
لباس های شوگا رو پوشیدم و شوگا منو بقل کرد و رفتیم بیمارستان.
#پارت2
( ا.ت)
وقتی بیدار شدم دیدم که توی یک انبار خیلی بزرگ هستم. دست و پاهام به صندلی با طناب بسته شده بودن.
اینقد محکم طناب رو گره زده بودم که نمیتونستم حتی یک تکون کوچیک بخورم!
مامان شوگا هیچ وقت با دوستی منو شوگا موافق نبود و همیشه از من بدش میومد.
چند دقیقه بعد از اینکه بهوش اومدم صدای پا اومد
درسته یکی پشت سرم بود
اروم اروم اومد و جلوم واستاد
حتی باورم نمیشد
چان یول بود! اما اون اینجا چیکار میکرد؟
چان یول سرشو اورد بالا، قیافش خیلی تغییر کرده بود انگار که اصلا حالش خوب نبود.
مثل ادم هایی بود که مست هستن.
چان یول فقط به من زل زده بود که ناگهان مامان شوگا اومد داخل.
چی شده بود؟
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
بلند داد زدم: اینجا چه خبره
مامان شوگا: مگه اینجا شهر هرته که صدا تو واسه ی من بلند میکنی؟
مادر شوگا اومد جلو و محکم زد تو دهنم
یک چیزی مثل شلاق دستش بود
مامان شوگا: بهت گفته بودم از پسر من فاصله بگیر نه؟
گفته بودم که اجازه نمیدم ازدواج کنید
ولی گوش نکردی
حالا هم باید تاوان پس بدی
محکم با همون چیزی که دستش بود کتکم زد
اینقدر کتک خوردم که دیگه جایی رو نمیدیدم و با صندلی افتادمو جشام سیاهی رفت....
وقتی بیدار شدم دراز کش روی تخت بسته شده بودم
چان یول داشت میومد سمتم
تلو تلو میخورد
اومد کنار تخت نشست
لباسم جر داد
نمیفهمیدم چرا داره این کارو میکنه
با تمام انرژی ای که برام مونده بود داد میزدم و کمک میخواستم
که چان یول اومد روم و شروع کرد
درد داشتم ولی دیگه داد نمیزدم
چون صدام به جایی نمیرسید
فقط دراز کشیده بودم و از چشمام اشک میومد
که یکدفه از بیرون صدای تیر اومد
چان یول ترسید و پاشد که فرار کنه
چان یول: دفعه ی بعدی تا کارمو تموم نکنم ول کُنِت نیستم.
و از پنجره فرار کرد
یکدفه در شکستو شوگا اومد داخل و منو سریع باز کرد
همینجوری گریه میکردمو شوگا سریع منو بغل کرد دوتامون داشتیر گریه میکردیم
شوگا: باید سریع از اینجا بریم
ا.ت: ولی من لباس ندارم. اون عوضی لباسامو پاره کرد
شوگا: اشکالی نداره من کتمو در میارم بپیچ دور کمرت، لباسم هم میدم بپوش
ا.ت: باشه
لباس های شوگا رو پوشیدم و شوگا منو بقل کرد و رفتیم بیمارستان.
۲.۴k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.