هیوا قادر
استاد "هیوا قادر"، شاعر، رماننویس و مترجم نامدار کُرد، زادهی ۲۶ ژانویهی ۱۹۶۶ میلادی، در محلهی چهارباع شهر سلیمانیه پایتخت اقلیم کردستان، است.
(۳۱)
پروردگار من پاک و سادهست!
پروردگار من،
میان شر شر قطرات باران است!
بارانی که عمق خاطرات را
سرریز مژدهی وصال میکند.
(۳۲)
خدایا!
نور وجودت را
بر همهی عاشقان بیفشان،
تا تنهایی ما را از پای در نیاورد...
(۳۳)
من با صدای انفجار
تیر و توپ جنگ کشته نمیشوم.
توپ و تیر بیصدای بعد از جنگ
مرا خواهد کشت.
(۳۴)
من دخترک
چهار سالهی
پالتو قرمزی کولیام.
که سر خیابان مولوی،
همراه با مادرم به گدایی مشغولم.
(۳۵)
من پسرک گوزپشت
دست و پا استخوانیام.
که خواهرم مرا بر روی گاری،
دور بازار میگرداند و
تا زشتیهایم را مفت و ارزان
در پیشگاه عالم حراج کند.
(۳۶)
من فاحشهای پانزده سالهام!
که در دوراهی سرچنار
با آرایشی غلیظ ایستادهام.
باشد که مردی مسنتر از پدر پیرم،
مرا همراه خود به خانه ببرد...
(۳۷)
من آن را روز را میبینم،
همان روزی که
در تنهایی خود خواهم مرد و
بعد از مرگم،
تو چنان عاشقی گم کرده یار،
کوچه به کوچه به دنبالم خواهی گشت.
(۳۸)
غروبها
شعلهی شمعی کافیست،
برای مرور تمام غربتها...
(۳۹)
تا کی،
این زمین،
با گرد و غبار تن و استخوانهای من
خویش را میپروراند؟!
(۴۰)
ای یار!
بوسهای به باد بده و برایم بفرست!
گرمی آغوشت را در نامهای برایم بفرست!
تاری از مژههای غرق در اشکت را
در دستمالسر عطرآگینت، برایم پست کن!
ضربان قلب و هرم نفسهای گرم و دستان لطیفت را
با قاصدی برایم بفرست.
به گلی بگو:
تا اسمت را بر گلبرگی تازه بنویسد
و با بالهای زنبور عسل برایم بفرستد.
شعر: #هیوا_قادر
برگردان به فارسی: #زانا_کوردستانی
(۳۱)
پروردگار من پاک و سادهست!
پروردگار من،
میان شر شر قطرات باران است!
بارانی که عمق خاطرات را
سرریز مژدهی وصال میکند.
(۳۲)
خدایا!
نور وجودت را
بر همهی عاشقان بیفشان،
تا تنهایی ما را از پای در نیاورد...
(۳۳)
من با صدای انفجار
تیر و توپ جنگ کشته نمیشوم.
توپ و تیر بیصدای بعد از جنگ
مرا خواهد کشت.
(۳۴)
من دخترک
چهار سالهی
پالتو قرمزی کولیام.
که سر خیابان مولوی،
همراه با مادرم به گدایی مشغولم.
(۳۵)
من پسرک گوزپشت
دست و پا استخوانیام.
که خواهرم مرا بر روی گاری،
دور بازار میگرداند و
تا زشتیهایم را مفت و ارزان
در پیشگاه عالم حراج کند.
(۳۶)
من فاحشهای پانزده سالهام!
که در دوراهی سرچنار
با آرایشی غلیظ ایستادهام.
باشد که مردی مسنتر از پدر پیرم،
مرا همراه خود به خانه ببرد...
(۳۷)
من آن را روز را میبینم،
همان روزی که
در تنهایی خود خواهم مرد و
بعد از مرگم،
تو چنان عاشقی گم کرده یار،
کوچه به کوچه به دنبالم خواهی گشت.
(۳۸)
غروبها
شعلهی شمعی کافیست،
برای مرور تمام غربتها...
(۳۹)
تا کی،
این زمین،
با گرد و غبار تن و استخوانهای من
خویش را میپروراند؟!
(۴۰)
ای یار!
بوسهای به باد بده و برایم بفرست!
گرمی آغوشت را در نامهای برایم بفرست!
تاری از مژههای غرق در اشکت را
در دستمالسر عطرآگینت، برایم پست کن!
ضربان قلب و هرم نفسهای گرم و دستان لطیفت را
با قاصدی برایم بفرست.
به گلی بگو:
تا اسمت را بر گلبرگی تازه بنویسد
و با بالهای زنبور عسل برایم بفرستد.
شعر: #هیوا_قادر
برگردان به فارسی: #زانا_کوردستانی
۱.۱k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.