PART57

یک سال گذشت.
یک سالی که هر ثانیه‌اش مثل راه رفتن روی لبه‌ی تیغ بود.

جونگ‌کوک حالا مرد دیگری شده بود. در چشمانش چیزی برق می‌زد که حتی خودش هم از آن می‌ترسید. غرور؟ نه. قدرت؟ نه.
فقط دلتنگی. فقط رایا.

اما امشب… همه‌چیز باید تمام می‌شد.


خون، دیوارهای دفتر جیمز را خیس کرده بود. بوی باروت و خون تازه توی هوا پیچیده بود.

جونگ‌کوک، با ماسک سیاه و چاقویی خونی در دست، آرام قدم برداشت. نفس‌هایش سنگین بود. گلوله‌ای که در شانه‌اش فرو رفته بود می‌سوخت، اما مهم نبود.
چشم‌هایش روی جیمز قفل شد.
مردی که حالا زخمی، روی زمین افتاده بود و با چشمانی پر از وحشت به او نگاه می‌کرد.

جونگ‌کوک نفس عمیقی کشید. صدایش مثل زمزمه‌ی مرگ بود:
«گفتم آخرش من میام برای گرفتن همه‌چیز… و حالا نوبت توئه.»

جیمز خواست چیزی بگوید، اما گلویش پر از خون شد. آخرین لبخند ترسناک او هم محو شد.
چاقو در قلبش نشست.
همه‌چیز تمام شد.


اما این پایان نبود.
زنده ماندن در میان هیاهوی گلوله‌ها، فرار از عمارت پر از مردان مسلح، و بالاخره پرواز به‌سوی آزادی… جونگ‌کوک با هر قدم، خون بیشتری از دست می‌داد.

وقتی بالاخره سوار هواپیما شد، نفسش تند بود و دست‌هایش هنوز می‌لرزیدند.
اما با خودش گفت:
"تموم شد… حالا وقتشه برگردم پیشت، حتی اگر ازم متنفر باشی."


فرودگاه اینچئون – کره جنوبی
هوا بوی آشنایی می‌داد.
بعد از یک سال، بالاخره پا روی خاک کره گذاشته بود. نگاهش به اطراف افتاد. همه‌چیز همان‌طور بود… ولی او دیگر همان جونگ‌کوک سابق نبود.

کیف مشکی‌اش را محکم گرفت و نفس عمیقی کشید.
"رایا… برمی‌گردم سراغت. می‌دونم قلبت حالا پر از نفرت شده… ولی این‌بار حتی اگه صد بار منو پس بزنی، دست از سرت برنمی‌دارم."

نگاهش سرد شد.
"من بهت قول داده بودم… حالا وقتشه برگردم و قولمو پس بگیرم."
دیدگاه ها (۲)

PART58

PART59

PART56

PART55

چندپارتی

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟎ات روی تختش نشسته بود. گوشی ...

black flower(p,312)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط