نام رمان: چشمان آبی سارای
نام رمان: چشمان آبی سارای
نویسنده: زینب دشت بانی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۲۲
خلاصه رمان:
این رمان درباره ی رسم و رسومات یکی از روستاهای آذریاست،امیدوارم خوشتون بیاد.
سارای دختر ساده و مهربون رمان ماست ،یه دختری که جز اسب سواری تو اطراف روستا و
آب آوردن از چشمه با کوزه هیچ کاری نداره ،سارای رمان ما زندگیش پر از شادی و لذته اما
با افتادن یه اتفاق زندگی سارای عوض میشه،بهتره که رمانمو بخونین و آخرشو بدونین
،آخرش هم غمگین هم خوش
خواهش میکنم دچار سوء تفاهم نشین کاربرای عزیز ،تو آین رمان قرار نیست به هیچ ایل و
طایفه آذری توهین بشه،چون من خودمم یه دختر آذری ام..
بخشی از رمان:
تو اتاق خوابیده بودم که دیدم صدای مامانم میاد که داره منو صدا میکنه ،از خواب بلند
شدم ،لباس محلیامو پوشیدم ،دفتر و کتابمو گذاشتم تو کیفم ،موهامو شونه کردم روسری
سفید لباس محلیمو سرم کردم از اتاق اومدم بیرون مامان تو آشپزخونه داشت چایی
میریخت تو استکانا رفتم جلو صورتشو بوسیدم
مادر سارای: دختر باید بری مدرسه
باشه مامان جان من رفتم ،درو بستم اومدم بیرون رسیدم دم در گلنار اینا ،در و زدم
گلنارباز کرد اونم آماده شد باهم رفتیم مدرسه ،من و گلنار دوم راهنمایی میخوندیم روستای
ماهم مدرسه راهنمایی نداشت پس من و گلنار و سیمین مجبور بودیم صب زود بیدار شیم
باهم بریم مدرسه ،با گلنار اومدیم رسیدیم در خونه سیمین اینا اونم صداش کردیم ،بعد یک
ساعت رسیدیم روستای باال که مدرسه اونجا بود بدو بدو خودمونو رسوندیم در مدرسه خانم
ناظم ما رو تنبیه کرد به خاطر دیر رسیدنمون ،پسرا همه به ما می خندیدن ) آخه مدرسه ما
پسرونه دخترانه( بود ،زنگو زدن منو گلنار و سیمین بدو بدو خودمونو رسوندیم روستای
خودمون ،همگی کیفامونو گذاشتیم خونه رفتیم سر چشمه نشستیم باهم آلوچه خوردیم
،اونا رفتن خونشون منم اومدم خونمون هنوز تا سر حوض نرسیده بودم که درو خونه رو
محکم زدن باز کردم..
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%86%d8%b4%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a2%d8%a8%db%8c-%d8%b3%d8%a7%d8%b1%d8%a7%db%8c/
نویسنده: زینب دشت بانی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۲۲
خلاصه رمان:
این رمان درباره ی رسم و رسومات یکی از روستاهای آذریاست،امیدوارم خوشتون بیاد.
سارای دختر ساده و مهربون رمان ماست ،یه دختری که جز اسب سواری تو اطراف روستا و
آب آوردن از چشمه با کوزه هیچ کاری نداره ،سارای رمان ما زندگیش پر از شادی و لذته اما
با افتادن یه اتفاق زندگی سارای عوض میشه،بهتره که رمانمو بخونین و آخرشو بدونین
،آخرش هم غمگین هم خوش
خواهش میکنم دچار سوء تفاهم نشین کاربرای عزیز ،تو آین رمان قرار نیست به هیچ ایل و
طایفه آذری توهین بشه،چون من خودمم یه دختر آذری ام..
بخشی از رمان:
تو اتاق خوابیده بودم که دیدم صدای مامانم میاد که داره منو صدا میکنه ،از خواب بلند
شدم ،لباس محلیامو پوشیدم ،دفتر و کتابمو گذاشتم تو کیفم ،موهامو شونه کردم روسری
سفید لباس محلیمو سرم کردم از اتاق اومدم بیرون مامان تو آشپزخونه داشت چایی
میریخت تو استکانا رفتم جلو صورتشو بوسیدم
مادر سارای: دختر باید بری مدرسه
باشه مامان جان من رفتم ،درو بستم اومدم بیرون رسیدم دم در گلنار اینا ،در و زدم
گلنارباز کرد اونم آماده شد باهم رفتیم مدرسه ،من و گلنار دوم راهنمایی میخوندیم روستای
ماهم مدرسه راهنمایی نداشت پس من و گلنار و سیمین مجبور بودیم صب زود بیدار شیم
باهم بریم مدرسه ،با گلنار اومدیم رسیدیم در خونه سیمین اینا اونم صداش کردیم ،بعد یک
ساعت رسیدیم روستای باال که مدرسه اونجا بود بدو بدو خودمونو رسوندیم در مدرسه خانم
ناظم ما رو تنبیه کرد به خاطر دیر رسیدنمون ،پسرا همه به ما می خندیدن ) آخه مدرسه ما
پسرونه دخترانه( بود ،زنگو زدن منو گلنار و سیمین بدو بدو خودمونو رسوندیم روستای
خودمون ،همگی کیفامونو گذاشتیم خونه رفتیم سر چشمه نشستیم باهم آلوچه خوردیم
،اونا رفتن خونشون منم اومدم خونمون هنوز تا سر حوض نرسیده بودم که درو خونه رو
محکم زدن باز کردم..
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%86%d8%b4%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a2%d8%a8%db%8c-%d8%b3%d8%a7%d8%b1%d8%a7%db%8c/
۵.۳k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.