داستان مدیر مین چشه (فصل دو)
داستان مدیر مین چشه (فصل دو)
(الامت می.سان خود آدمین هست)
ویو صبح
ویو کوک:
صبح بیدار شدم دیدم که لارا بغلم نیست
فهمیدم که زودتر از من بیدار شده
رفتم صورتم رو شستم و لباسم رو پوشیدم البته لباس کار پوشیدم
یه تیشرت مردانه و یه کارگو جین سیاه پوشیدم
رفتم دیدم داره کاپ کیک رو از توی فر در میاره و میزاره تو بشقاب و شیرموز رو ریخت توی لیوان
همینجوری نگاش میکردم که با صداش به خودم اومدم
+جونگ کوک.....کوکی.....شوهری
_ها...چی بله آها سلام شب بخیر یعنی نه صبح بخیر (لبخند ضایع)
+صبح توهم بخیر شوهری(کیوت)
می.سان: میخوای کیوت باشی اما کیومرثی 😂😐
+تو ببند
_بچهاااا
می.سان و+:باشهههههه
_وایسا ببینم درست شنیدم چی گفتی
+گفتم صبح بخیر
_نه جلوترش
+شوهری؟
_الهی قربونت برمممم(بقلش کرد و لپش رو میکشه)
+بیا صبحونه بخوریم منم باید برم آماده شم
_اوکی(خنده)
غذا و خوردن و لارا آماده شد و لباسش رو پوشید(لباسش اسلاید دو)
و رفتن سمت انباری
در باز شد
با جسم خونی مواجه شدن
هم زمان باهم یه پوزخند زدن
+سلام چوی اومدم دوباره تا باهم لحظات خوبی رو سپری کنیم(خنده )
چوی:از جونم چی میخوای (بی حال)
+ادرس اونجایی که اون محموله لعنتی رو خاک کردی
چوی:ن.نمیگم
(بچه ها جونگ کوک هم بقلشه)
+خوب باشه....(چونش رو گرفت)
این فرصت اخرت بود چون فهمیده بودم کجاست فقط کافی بود بگی تا جونتو نجات بدی اما دیره(چونش رو ول کرد)
بادیگارد:خانم چیکار کنیم؟
+تفنگم رو بده
چوی:نه خواهش میکنم التماس میکنم ن...
حرفش با تیری که لارا به مغزش زد تموم شد
افتاد زمین و لارا آروم به سمتش رفت
و پاشنه کفش پاشنه بلندش رو توی قلب چوی گذاشت و روی چوب راه رفت و همینجوری خون توی صورتش میپاشید
و بعد که صورتش رو پاک کرد رفت
و جونگ کوک که پشماش ریخته بود باهم به سمت شرکت حرکت کردن
میدونم این قسمت خیلی دارک و جنایی شد اما دیگه ببخشید 😂🪐
نظرت برام مهمه رز لندیم 🪐💗
#فیک
#فیکشن
#سناریو
(الامت می.سان خود آدمین هست)
ویو صبح
ویو کوک:
صبح بیدار شدم دیدم که لارا بغلم نیست
فهمیدم که زودتر از من بیدار شده
رفتم صورتم رو شستم و لباسم رو پوشیدم البته لباس کار پوشیدم
یه تیشرت مردانه و یه کارگو جین سیاه پوشیدم
رفتم دیدم داره کاپ کیک رو از توی فر در میاره و میزاره تو بشقاب و شیرموز رو ریخت توی لیوان
همینجوری نگاش میکردم که با صداش به خودم اومدم
+جونگ کوک.....کوکی.....شوهری
_ها...چی بله آها سلام شب بخیر یعنی نه صبح بخیر (لبخند ضایع)
+صبح توهم بخیر شوهری(کیوت)
می.سان: میخوای کیوت باشی اما کیومرثی 😂😐
+تو ببند
_بچهاااا
می.سان و+:باشهههههه
_وایسا ببینم درست شنیدم چی گفتی
+گفتم صبح بخیر
_نه جلوترش
+شوهری؟
_الهی قربونت برمممم(بقلش کرد و لپش رو میکشه)
+بیا صبحونه بخوریم منم باید برم آماده شم
_اوکی(خنده)
غذا و خوردن و لارا آماده شد و لباسش رو پوشید(لباسش اسلاید دو)
و رفتن سمت انباری
در باز شد
با جسم خونی مواجه شدن
هم زمان باهم یه پوزخند زدن
+سلام چوی اومدم دوباره تا باهم لحظات خوبی رو سپری کنیم(خنده )
چوی:از جونم چی میخوای (بی حال)
+ادرس اونجایی که اون محموله لعنتی رو خاک کردی
چوی:ن.نمیگم
(بچه ها جونگ کوک هم بقلشه)
+خوب باشه....(چونش رو گرفت)
این فرصت اخرت بود چون فهمیده بودم کجاست فقط کافی بود بگی تا جونتو نجات بدی اما دیره(چونش رو ول کرد)
بادیگارد:خانم چیکار کنیم؟
+تفنگم رو بده
چوی:نه خواهش میکنم التماس میکنم ن...
حرفش با تیری که لارا به مغزش زد تموم شد
افتاد زمین و لارا آروم به سمتش رفت
و پاشنه کفش پاشنه بلندش رو توی قلب چوی گذاشت و روی چوب راه رفت و همینجوری خون توی صورتش میپاشید
و بعد که صورتش رو پاک کرد رفت
و جونگ کوک که پشماش ریخته بود باهم به سمت شرکت حرکت کردن
میدونم این قسمت خیلی دارک و جنایی شد اما دیگه ببخشید 😂🪐
نظرت برام مهمه رز لندیم 🪐💗
#فیک
#فیکشن
#سناریو
۴.۷k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.