سعیدعکاس بک استیج اماده بود که عکس بگیره اما من مات و م
سعید(عکاس بک استیج) اماده بود که عکس بگیره اما من مات و مبهوت داشتم به نادیا نگاه میکردم خیلی برام جالب بود یهویی تو چشام اشک جمع شد و با خودم همینجوری فکر میکردم که این بچه یعنی ماله منو نادیاست؟ یا اصلا این واقعا نادیاست ؟
سعید: اقای صالحی با دختر کوچولو وایسین تا من عکسو بگیرم بقیه خیلی منتظرتونن
حامیم: اها بله ببخشید
(و ژست گرفتیم و عکسو گرفتیم)
حامیم: خانم نادیا میشه با شما هم عکس بگیرم
نادیا: با من؟ واقعا🥲
حامیم: بله !
نادیا: باشه
(و عکس گرفتیم)
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#حامیم
داشتم میومدم بیرون و همه هجوم اورده بودن دور من بادیگارد ها هم مواظبم بودن و مردم رو دور میکردن تا من بتونم سوار ماشینم بشم
که یهویی اون دختر کوچولو که اسمش نفس بود
داشت از لایه مردم خودشو رد میکرد که بیاد بغل من که همون لحظه یکی از بادیگارد هام که جای من بود نفس رو هول داد و پرتش کرد اون طرف
حامیم: هی چخبرته چرا بچه رو هول میدی😡
و رفتم سمت نفس و بغلش کردم و دستمو گذاشتم رو موهای نفس نادیا هم همون لحظه اومد بالا سرش و دستشو گذاشت رو موهاش و دستامون به هم دیگ خورد
من واقعا باورم نمیشد که این واقعا نادیاست
حامیم: ببخشید نادیا خانم من از شما معذرت میخوام
اصلا بیاین من خودم شمارو میرسونم
نادیا: نه ایرادی نداره دیگه اتفاقه ممنون خودم اسنپ میگیرم میرم
حامیم: نه نه بیاین برسونمتون
و با کلی اصرار من نادیا رو سوار ماشین کردم
نادیا : ببخشید اقای صالحی اذیت شدین ها
حامیم: نه عزیزم ۰۰۰عه ببخشید خانم
نادیا : 😶
نفس: انقدررررر دوست دارم بابا بشی اقای صالحی
حامیم: هعی دیگه روزگار همینه عزیزم
نادیا: نفس ساکت شو
نفس : چشم😔
حامیم: نه اذیتش نکنین راستی خونتون کجاست؟
نادیا: دوتا خیابون دیگه برین همون فرشته16
حامیم: چشم
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
# نادیا
داشتیم راهو میرفتیم که یهو پیچید و دیگه ادامه راهو درست نرفت😐
هی میگفتم راهو درست نمیرین میگفت میدونم و داشت راه دیگ ای میرفت
حامیم: این راهو یادته نادیا؟
نادیا: چی کدوم راه ؟ چی میگی اقای صالحی راه خودتونو برین منو برسونین خونمون
حامیم: باشه امشبو خونه ما بمون بعد میبرمت خونه خودت
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
# حامیم
بردمش خونه خودم و اونم هاج و واج داشت نگا میکرد به زور بردمش تو خونه و نفس هم همینطور
نفس خوشحال بود اما نادیا نه
وقتی بردمش تو و مامان لیلا و بابا حمید و جانا دیدنش خیلی خوشحال شدن و اومدن پریدن بغلش
سعید: اقای صالحی با دختر کوچولو وایسین تا من عکسو بگیرم بقیه خیلی منتظرتونن
حامیم: اها بله ببخشید
(و ژست گرفتیم و عکسو گرفتیم)
حامیم: خانم نادیا میشه با شما هم عکس بگیرم
نادیا: با من؟ واقعا🥲
حامیم: بله !
نادیا: باشه
(و عکس گرفتیم)
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#حامیم
داشتم میومدم بیرون و همه هجوم اورده بودن دور من بادیگارد ها هم مواظبم بودن و مردم رو دور میکردن تا من بتونم سوار ماشینم بشم
که یهویی اون دختر کوچولو که اسمش نفس بود
داشت از لایه مردم خودشو رد میکرد که بیاد بغل من که همون لحظه یکی از بادیگارد هام که جای من بود نفس رو هول داد و پرتش کرد اون طرف
حامیم: هی چخبرته چرا بچه رو هول میدی😡
و رفتم سمت نفس و بغلش کردم و دستمو گذاشتم رو موهای نفس نادیا هم همون لحظه اومد بالا سرش و دستشو گذاشت رو موهاش و دستامون به هم دیگ خورد
من واقعا باورم نمیشد که این واقعا نادیاست
حامیم: ببخشید نادیا خانم من از شما معذرت میخوام
اصلا بیاین من خودم شمارو میرسونم
نادیا: نه ایرادی نداره دیگه اتفاقه ممنون خودم اسنپ میگیرم میرم
حامیم: نه نه بیاین برسونمتون
و با کلی اصرار من نادیا رو سوار ماشین کردم
نادیا : ببخشید اقای صالحی اذیت شدین ها
حامیم: نه عزیزم ۰۰۰عه ببخشید خانم
نادیا : 😶
نفس: انقدررررر دوست دارم بابا بشی اقای صالحی
حامیم: هعی دیگه روزگار همینه عزیزم
نادیا: نفس ساکت شو
نفس : چشم😔
حامیم: نه اذیتش نکنین راستی خونتون کجاست؟
نادیا: دوتا خیابون دیگه برین همون فرشته16
حامیم: چشم
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
# نادیا
داشتیم راهو میرفتیم که یهو پیچید و دیگه ادامه راهو درست نرفت😐
هی میگفتم راهو درست نمیرین میگفت میدونم و داشت راه دیگ ای میرفت
حامیم: این راهو یادته نادیا؟
نادیا: چی کدوم راه ؟ چی میگی اقای صالحی راه خودتونو برین منو برسونین خونمون
حامیم: باشه امشبو خونه ما بمون بعد میبرمت خونه خودت
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
# حامیم
بردمش خونه خودم و اونم هاج و واج داشت نگا میکرد به زور بردمش تو خونه و نفس هم همینطور
نفس خوشحال بود اما نادیا نه
وقتی بردمش تو و مامان لیلا و بابا حمید و جانا دیدنش خیلی خوشحال شدن و اومدن پریدن بغلش
- ۱.۷k
- ۰۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط