مجال خلوتی پیدا شود از حرف لبریزم

مجال خلوتی پیدا شود از حرف لبریزم
منی که در خودم عمریست اشک و بغض می‌ریزم

شبیه کودکی در حسرت یک “بستنی چوبی”
-که می‌بیند به دست این و آن- با خود گلآویزم

اگر شاعر نمی‌بودم دلم می‌خواست برگردم
گلوبندی شوم از گردنت خود را بیآویزم!

نمی‌ارزد به حسرت خوردن و افسوس فرداها
اگر یک لحظه امروز از تماشایت بپرهیزم

برای مردم دنیا از آن چشم تو خواهم گفت
اگر بگذارد این سنگ لحد از خاک برخیزم…

#حسین_زحمتکش
دیدگاه ها (۰)

خداجان لطفا من رو فدای #جمهوری_اسلامی کن...

از لب خشک مهیا لب نانم کردندفارغ از نعمت الوان جهانم کردندپی...

ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کودر باغِ پر شکوفه که پرسد ...

هر که دارد سر سودای خدا بسم اللههر که دارد غم مهمانی ما بسم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط