راننده تاکسی دستهایش را از هم باز کرد و بدنش را کشید و در ...

😍 👌 👌 👌 😍
راننده تاکسی دست‌هایش را از هم باز کرد و بدنش را کشید و در همان حالت طولانی و کشدار گفت: «آخخخخیش.» مردی که کنار دستش نشسته بود، پرسید: «خسته‌این؟» راننده گفت: «خسته نیستم، کوفته‌ام.» مرد گفت: «همونه روزی چند ساعت کار می‌کنید؟» راننده گفت: «همه‌اش... از شش صبح تا دو، بعد از سه و نیم تا نه و ده شب.» مرد گفت: «مگه می‌شه؟» راننده گفت: «حالا که شده... البته تفریح هم می‌کنم.» مرد پرسید «چه تفریحی؟» راننده گفت: «رادیو گوش می‌کنم، گاهی با مسافرها حرف می‌زنم، گاهی برای تجریش و دربند مسافر می‌گیرم، بیرون را نگاه می‌کنم، درخت‌ها، کوه را، گربه‌ها را، ماشین‌ها را.» مرد پرسید: «راضی هستید؟» راننده گفت: «همینه دیگه... من ناراضی نیستم. هر وقت ناراضی می‌شم، می‌زنم کنار یه پنج دقیقه راه می‌رم، بعد دوباره...» مرد گفت «فلوبر می‌گه، همه چیز به کنار، کار همچنان بهترین راه گریز از زندگی است.» راننده گفت :«چی؟» مرد گفت: «هیچی.» و بعد هر دو خندیدند
.

.
دیدگاه ها (۴)

♥ ️کمک کنین ای آدمافصلا زمستونی شدهخنده کمه روی لباباز چشا ب...

قِلِقَت را به دست بگیرکه هیچکس جز خودَت نمیتواند روزت را نو،...

😍 😍 😍 😍 مثلا سی سال پیش به دنیا می آمدیم؛من چادر سفید به سرِ...

قسمت پنهان تاریخ،شاید هیتلری باشدکه در سرمای روسیه کسی را جا...

پارت ۱

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط