گفتاز حرفام نرنجیدی

گفت:از حرفام نرنجیدی؟!
گفتم:نه
گفت: ولی هر کی بود یه چیزی بهم میگفت!
گفتم:مادرم انسولین میزنه؛اولا خیلی دردش میگرفت؛ بعدش کمتر شد؛ الان وقتی سوزنو تو پوستش میزنه؛ فقط میخنده
الان منم اونطوری ام........
دیدگاه ها (۱۴)

((تک تک اشکایی ک ریخته میشه؛حساب کتاب داره..زمین گرده ....👊 ...

[ببین.... مگه ما چقد زنده ایم ؟حیف این لحضه ها نیست ک داره ب...

تمام روز میخندم تمام شب یکی دیگم!من از حالم به این مردم........

جدیدن وقتی میخندم؛دختر افسرده وجودم با تمام توان گریه میکنه ...

پارت اضافه گمشده ای شرق

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط