تک درختی سر یک تپه ی غمگینم و سرد
تک درختی سر یک تپه ی غمگینم و سرد
آنقدر خسته ام از خلوت بامم که نگو
مثل یک بچه ی آهو که جدا مانده ز کوچ
آنقدر دورتر از چشم عوامم که نگو
هیچ کس گوشه ی چشمی به من زار نکرد
آنقدر بی کسی آزرده مدامم که نگو
ای که گفتی چو شود ماه تمامم بِرسی
آنقدر بی تو شد این ماه تمامم که نگو
از همان روز که دادی تو مرا مژده ی وصل
آنقدر منتظرِ از تو سلامم که نگو
آمدی عاقبت اما ننشستی نفسی
آنقدر تلخ شد از دست تو کامم که نگو
خواستم شِکوه کنم چشم پُر آبم نگذاشت
آنقدر درد نشاندی به کلامم که نگو
شربت جام لبت قسمت این سینه نبود
آنقدر تشنه ی آن شربت و جامم که نگو
خسته از هر چه حلالم به خداوند ولی
آنقدر عاشق انگور حرامم که نگو
رفتی و سهم من آخر شد از این عشق فراق
آنقدر دلخوش این برگ سهامم که نگو
گودی ردّ قدمهای تو شد معبد عشق
آنقدر خادم این گودی گامم که نگو
بی تو طوفان زده بر قامتم ای نایب نوح
آنقدر سستم و خشکیده قوامم که نگو
همه ی محنت و اندوه جهان مال من است
آنقدر غصه و غم گشته به نامم که نگو
مثل یک مرد جذامی شده ام زنده به گور
آنقدر جان به لب از دردِ جذامم که نگو
نفسم می رود و آمدنش کار خدا است
آنقدر داده ام از دست دوامم که نگو
روزهایم همه رفتند و سفر نزدیک است
آنقدر بوی شب آید به مشامم که نگو
تو که امروز به دیوانگی ام می خندی
آنقدر گریه کنی بر سر شامم که نگو...
#آرین_ایرانی
آنقدر خسته ام از خلوت بامم که نگو
مثل یک بچه ی آهو که جدا مانده ز کوچ
آنقدر دورتر از چشم عوامم که نگو
هیچ کس گوشه ی چشمی به من زار نکرد
آنقدر بی کسی آزرده مدامم که نگو
ای که گفتی چو شود ماه تمامم بِرسی
آنقدر بی تو شد این ماه تمامم که نگو
از همان روز که دادی تو مرا مژده ی وصل
آنقدر منتظرِ از تو سلامم که نگو
آمدی عاقبت اما ننشستی نفسی
آنقدر تلخ شد از دست تو کامم که نگو
خواستم شِکوه کنم چشم پُر آبم نگذاشت
آنقدر درد نشاندی به کلامم که نگو
شربت جام لبت قسمت این سینه نبود
آنقدر تشنه ی آن شربت و جامم که نگو
خسته از هر چه حلالم به خداوند ولی
آنقدر عاشق انگور حرامم که نگو
رفتی و سهم من آخر شد از این عشق فراق
آنقدر دلخوش این برگ سهامم که نگو
گودی ردّ قدمهای تو شد معبد عشق
آنقدر خادم این گودی گامم که نگو
بی تو طوفان زده بر قامتم ای نایب نوح
آنقدر سستم و خشکیده قوامم که نگو
همه ی محنت و اندوه جهان مال من است
آنقدر غصه و غم گشته به نامم که نگو
مثل یک مرد جذامی شده ام زنده به گور
آنقدر جان به لب از دردِ جذامم که نگو
نفسم می رود و آمدنش کار خدا است
آنقدر داده ام از دست دوامم که نگو
روزهایم همه رفتند و سفر نزدیک است
آنقدر بوی شب آید به مشامم که نگو
تو که امروز به دیوانگی ام می خندی
آنقدر گریه کنی بر سر شامم که نگو...
#آرین_ایرانی
۲.۲k
۰۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.