پارت
پارت ۹۷
چشمامو باز کردم و برگشتم به سمت صدا.مهراب بود که از سمت دیگه ی خیابون به سمتم میومد.تیشرت جذب سفید و شلوار جین آبیش خیلی جذاب نشونش میداد.بی اختیار لبخندی زدم و سلام کردم.روبروم ایستاد و گفت
_چه خوب شد که دیدمتون.
کوتاه خندیدم و گفتم
_شما اینجا چیکار میکنین؟
_کار خاصی نداشتم.اومدم قدمی بزنم.
با مکث گفت
_نکنه شمام عاشق گل و گیاهین؟
خندیدم و گفتم
_به شدت...
شونه به شونه ی هم راه میرفتیم.انقدر گرم صحبت شده بودیم که نفهمیدیم هوا تاریک شده.نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم و گفتم
_من دیگه باید برم
با امید گفت
_ممکنه دوباره همدیگرو ببینیم؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_شاید...
_شاید فردا ساعت پنج بخواین تو همین خیابون قدم بزنین نه؟
دوباره شونمو بالا انداختم و با خنده گفتم
_شاید...
لبخند جذابی زد و گفت
_پس...به امید دیدار...
سرمو تکون دادم و آروم گفتم
_فعلا...
آخرین نگاهو بهم انداخت و کم کم ازم دور شد.کمی رفتنشو تماشا کردم و برگشتم تا به خوابگاه برگردم.
لبخند از روی لبام پاک نمیشد.همش صحبتامونو توی ذهنم مرور میکردم و تصویر لبخنداش،صداش،حتی راه رفتنشو توی سرم هک میکردم.
نمیدونم اما حس عجیبی داشتم وقتی کنارش بودم.حسی که نمیتونم اسمی روش بزارم...وارد محوطه شدم.کسی اون دور و اطراف نبود.معمولا توی این ساعت اکثر جادوگرا سر کلاساشون بودن و بقیه هم زیاد بیرون نمیومدن.
آروم از پله ها بالا رفتم و در اتاقمو باز کردم.وقتی درو بستم با شنیدن صدایی کمی شکه شدم
_کجا بودی؟
سریع برگشتم و با دیدن سپهر که کنار پنجره به دیوار تکیه داده بود گفتم
_ترسوندیم...
دوباره اما این بار شمرده تر گفت
_کجا بودی؟
اخمی کردم و دری که نیمه باز مونده بودو بستم.قیافه ی حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم
_به تو ربطی نداره.
تکیشو از دیوار برداشت و عصبی گفت
_نمیشنوی چی میگم نه؟
_تو نمیشنوی.گفتم به تو ربطی نداره.
خواستم از کنارش رد بشم که بازومو محکم گرفت و توی صورتم گفت
_پیش اون پسره بودی؟
صدام کمی بالا رفت
_سپهر حد خودتو بدون.دستمو ول کن.
_دیگه حق نداری از محوطه خارج بشی.
محکم دستمو بیرون کشیدم و گفتم
_تو فک میکنی کی هستی ها؟هیچ کودوم از کارای من به تو ربطی نداره.من دلیل کاراتو نمیفهمم.
داد زد
_کوری؟نمیفهمی عاشقتم؟
چشمامو باز کردم و برگشتم به سمت صدا.مهراب بود که از سمت دیگه ی خیابون به سمتم میومد.تیشرت جذب سفید و شلوار جین آبیش خیلی جذاب نشونش میداد.بی اختیار لبخندی زدم و سلام کردم.روبروم ایستاد و گفت
_چه خوب شد که دیدمتون.
کوتاه خندیدم و گفتم
_شما اینجا چیکار میکنین؟
_کار خاصی نداشتم.اومدم قدمی بزنم.
با مکث گفت
_نکنه شمام عاشق گل و گیاهین؟
خندیدم و گفتم
_به شدت...
شونه به شونه ی هم راه میرفتیم.انقدر گرم صحبت شده بودیم که نفهمیدیم هوا تاریک شده.نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم و گفتم
_من دیگه باید برم
با امید گفت
_ممکنه دوباره همدیگرو ببینیم؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_شاید...
_شاید فردا ساعت پنج بخواین تو همین خیابون قدم بزنین نه؟
دوباره شونمو بالا انداختم و با خنده گفتم
_شاید...
لبخند جذابی زد و گفت
_پس...به امید دیدار...
سرمو تکون دادم و آروم گفتم
_فعلا...
آخرین نگاهو بهم انداخت و کم کم ازم دور شد.کمی رفتنشو تماشا کردم و برگشتم تا به خوابگاه برگردم.
لبخند از روی لبام پاک نمیشد.همش صحبتامونو توی ذهنم مرور میکردم و تصویر لبخنداش،صداش،حتی راه رفتنشو توی سرم هک میکردم.
نمیدونم اما حس عجیبی داشتم وقتی کنارش بودم.حسی که نمیتونم اسمی روش بزارم...وارد محوطه شدم.کسی اون دور و اطراف نبود.معمولا توی این ساعت اکثر جادوگرا سر کلاساشون بودن و بقیه هم زیاد بیرون نمیومدن.
آروم از پله ها بالا رفتم و در اتاقمو باز کردم.وقتی درو بستم با شنیدن صدایی کمی شکه شدم
_کجا بودی؟
سریع برگشتم و با دیدن سپهر که کنار پنجره به دیوار تکیه داده بود گفتم
_ترسوندیم...
دوباره اما این بار شمرده تر گفت
_کجا بودی؟
اخمی کردم و دری که نیمه باز مونده بودو بستم.قیافه ی حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم
_به تو ربطی نداره.
تکیشو از دیوار برداشت و عصبی گفت
_نمیشنوی چی میگم نه؟
_تو نمیشنوی.گفتم به تو ربطی نداره.
خواستم از کنارش رد بشم که بازومو محکم گرفت و توی صورتم گفت
_پیش اون پسره بودی؟
صدام کمی بالا رفت
_سپهر حد خودتو بدون.دستمو ول کن.
_دیگه حق نداری از محوطه خارج بشی.
محکم دستمو بیرون کشیدم و گفتم
_تو فک میکنی کی هستی ها؟هیچ کودوم از کارای من به تو ربطی نداره.من دلیل کاراتو نمیفهمم.
داد زد
_کوری؟نمیفهمی عاشقتم؟
- ۴.۰k
- ۰۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط