ریالیتی شو
p:۳۲
شب توی خونه، همه دور میز نشستن. فضا ساکته. هر کس داره شام میخوره، اما تنش تو هوا موج میزنه.
هیونجین مدام با چنگال بازی میکنه و نگاهش مستقیم به توئه… بعد یهو نگاهش میافته به جونگکوک.
هیونجین: «واقعاً لذت بردی، نه؟»
جونگکوک: (با تعجب) «چی میگی؟»
هیونجین: «از اینکه دستای اونو گرفتی. از اینکه وانمود کردی همه چی طبیعیه.»
همهی اعضا ساکت میشن. حتی لیسا که همیشه پرانرژیه، دیگه چیزی نمیگه.
جونگکوک: «هی، هیونجین. این یه برنامهست. همهمون میدونستیم باید با بقیه وقت بگذرونیم. تقصیر من چیه که اون از بودن کنار من لذت برد؟»
هیونجین محکم چنگالشو میذاره روی میز.
هیونجین: «اسمشو لذت نذار! تو از فرصت سوءاستفاده کردی!»
جونگکوک بلند میشه. صداش محکمتر میشه:
جونگکوک: «نه، من فقط جرئت داشتم. جرئت داشتم نشون بدم واقعاً بهش اهمیت میدم. چیزی که تو فقط با حسادت نشون میدی!»
صدای نفسهای هیونجین تند میشه. همه فکر میکنن الان دعوا فیزیکی میشه. تو سریع وسط میپری:
تو: «کافیه! این فقط یه بازیه، چرا دارین همه چیزو خراب میکنین؟!»
سکوت. نگاه همه به توئه. اشکت جمع شده.
هیونجین نفسش رو بیرون میده و صندلیشو عقب میزنه، اتاق رو ترک میکنه.
جونگکوک دستاشو مشت میکنه، اما ساکت میشینه.
لیسا زیر لب زمزمه میکنه: «وای… این دیگه خیلی زیاده.»
---
🔹 مصاحبه خصوصی
هیونجین: «نمیتونم تحمل کنم کسی بهش نزدیک بشه. حتی اگه قرار باشه به خاطرش همهچی رو بهم بزنم.»
جونگکوک: «من نمیخواستم کار به اینجا بکشه، اما… چرا باید عقب بکشم وقتی حسم واقعیه؟»
ات: «امشب… برای اولین بار واقعاً ترسیدم. ترسیدم از اینکه نکنه همه چیز بینمون نابود بشه.»
*پایان*
شب توی خونه، همه دور میز نشستن. فضا ساکته. هر کس داره شام میخوره، اما تنش تو هوا موج میزنه.
هیونجین مدام با چنگال بازی میکنه و نگاهش مستقیم به توئه… بعد یهو نگاهش میافته به جونگکوک.
هیونجین: «واقعاً لذت بردی، نه؟»
جونگکوک: (با تعجب) «چی میگی؟»
هیونجین: «از اینکه دستای اونو گرفتی. از اینکه وانمود کردی همه چی طبیعیه.»
همهی اعضا ساکت میشن. حتی لیسا که همیشه پرانرژیه، دیگه چیزی نمیگه.
جونگکوک: «هی، هیونجین. این یه برنامهست. همهمون میدونستیم باید با بقیه وقت بگذرونیم. تقصیر من چیه که اون از بودن کنار من لذت برد؟»
هیونجین محکم چنگالشو میذاره روی میز.
هیونجین: «اسمشو لذت نذار! تو از فرصت سوءاستفاده کردی!»
جونگکوک بلند میشه. صداش محکمتر میشه:
جونگکوک: «نه، من فقط جرئت داشتم. جرئت داشتم نشون بدم واقعاً بهش اهمیت میدم. چیزی که تو فقط با حسادت نشون میدی!»
صدای نفسهای هیونجین تند میشه. همه فکر میکنن الان دعوا فیزیکی میشه. تو سریع وسط میپری:
تو: «کافیه! این فقط یه بازیه، چرا دارین همه چیزو خراب میکنین؟!»
سکوت. نگاه همه به توئه. اشکت جمع شده.
هیونجین نفسش رو بیرون میده و صندلیشو عقب میزنه، اتاق رو ترک میکنه.
جونگکوک دستاشو مشت میکنه، اما ساکت میشینه.
لیسا زیر لب زمزمه میکنه: «وای… این دیگه خیلی زیاده.»
---
🔹 مصاحبه خصوصی
هیونجین: «نمیتونم تحمل کنم کسی بهش نزدیک بشه. حتی اگه قرار باشه به خاطرش همهچی رو بهم بزنم.»
جونگکوک: «من نمیخواستم کار به اینجا بکشه، اما… چرا باید عقب بکشم وقتی حسم واقعیه؟»
ات: «امشب… برای اولین بار واقعاً ترسیدم. ترسیدم از اینکه نکنه همه چیز بینمون نابود بشه.»
*پایان*
- ۶.۴k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط