رمان خواهر و برادر رزمیکار
**پارت ۱۳ – «استادی که نباید زنده میبود»**
سکوت روی سالن افتاده بود—آن نوع سکوتی که حتی صدای نفس آدمها هم در آن عجیب و بلند میشود.
استاد بیهوش روی زمین افتاده بود و لباس سفید کهنهاش پارهپاره، درست مثل نفسهایش، ناپایدار بود.
آرمان با دست لرزان نبض استاد را گرفت.
«ضعیفه… خیلی ضعیف.»
نوا کنارش زانو زد و آرام پشت استاد را لمس کرد.
«این لباس… این مهره سفیدی که به کمربندشه… آرمان این… این برای شاگردای درجه بالا بود. اونایی که همیشه تو گروه مخفی تمرین میکردن.»
آرمان با اخم:
«ولی استاد هیچوقت نگفت همچین گروهی وجود داره.»
نوا:
«شاید به ما نمیگفت… چون ما هنوز…»
جملهاش را برید—نه به خاطر تردید، به خاطر اینکه نفس استاد لرزید.
استاد آهی کشید و چشمانش کمی باز شد.
«نوا… آرمان… گوش کنید… وقت کم داریم.»
آرمان کمر راست کرد.
«استاد… چی شده؟»
استاد نفسش را با سختی بیرون داد.
«اون مردی که دیدید… آزمونگر نبود. نگهبان بود. وظیفهش فقط یک چیزه… پیدا کردن کسایی که تکنیک ترکیبی… فعال میکنن.»
نوا چشمانش گشاد شد.
«یعنی… ما رو به خاطر اون تکنیک دنبال کرده؟»
استاد سر خیلی آرام تکان داد.
«اون تکنیک… میراث شماست. نه میراث من.»
آرمان انگار یخ زده باشد:
«میراث… ما؟ یعنی چی؟ ما که—»
قبل از اینکه حرفش تمام شود، استاد دست لرزانش را روی مچ آرمان گذاشت.
همان لحظه، چیزی شبیه جرقهی خیلی کمرنگ بین پوستشان رد شد.
نه نور، نه برق—**حس**.
نوا هم آن را دید، و بدون اینکه خودش بخواهد یک قدم به عقب رفت.
استاد:
«سالها پیش… قبل از اینکه شما حتی وارد این سالن بشید… یک جفت رزمیکار وجود داشت که تکنیک ترکیبیشون به حد افسانهای رسیده بود. اما… اون تکنیک خطرناک بود. خیلی خطرناک.»
آرمان:
«چی شد؟»
استاد نگاه خستهاش را روی هر دوشان چرخاند.
«اون جفت… گم شدن. ناپدید شدن. اما ردّشون… در شما ادامه پیدا کرده.»
نوا با صدایی که کمی میلرزید:
«استاد… یعنی… ما دوتا… شبیه همون جفت… هستیم؟»
استاد:
«نه فقط شبیه. شما… ادامهی ناتمومش هستید.»
این جمله بینشان سقوط کرد—مثل یک ضربهی مستقیم به دیوار سالن.
***
در همان لحظه، صدای کوبیده شدن شدید درِ اصلی سالن، همهشان را از جا پراند.
آرمان بلند شد:
«کیه؟»
اما استاد با آخرین قوتی که داشت دستش را گرفت.
«نه… جلو نرو. اونا نیستن. این صدا… این ریتم…»
سه ضربه.
مکث.
دو ضربه.
یک ضربهی محکم آخر.
نوا زیر لب:
«این دیگه رمز کمک نیست. این… علامت خطره.»
آرمان نیمنگاهی به او انداخت.
در چشمان نوا چیزی بود که تا الان ندیده بود—نه ترس، نه شوک… **حالت تصمیم**.
نوا آرام گفت:
«اگه پرسیدن… با هم بودیم. اگه خواستن جدا کنن… تو عقب نرو. فهمیدی؟»
آرمان:
«نوا… تو چرا اینطوری حرف میزنی؟»
نوا:
«چون اینبار… ممکنه فقط دنبال تکنیک نباشن.»
در دوباره محکم کوبیده شد—دیوارها لرزید.
غبار از سقف ریخت.
استاد چشمهایش بسته شد و بیهوش افتاد.
سومین ضربه آمد—محکمتر از همه.
آرمان بین استاد بیهوش…
در لرزان…
و نوا…
جا ماند.
نوا آهسته زمزمه کرد:
«آرمان… از اینجا به بعد… تصمیمهامون روی هم تأثیر میذاره. خیلی.»
و دستش را گرفت.
#رمان
سکوت روی سالن افتاده بود—آن نوع سکوتی که حتی صدای نفس آدمها هم در آن عجیب و بلند میشود.
استاد بیهوش روی زمین افتاده بود و لباس سفید کهنهاش پارهپاره، درست مثل نفسهایش، ناپایدار بود.
آرمان با دست لرزان نبض استاد را گرفت.
«ضعیفه… خیلی ضعیف.»
نوا کنارش زانو زد و آرام پشت استاد را لمس کرد.
«این لباس… این مهره سفیدی که به کمربندشه… آرمان این… این برای شاگردای درجه بالا بود. اونایی که همیشه تو گروه مخفی تمرین میکردن.»
آرمان با اخم:
«ولی استاد هیچوقت نگفت همچین گروهی وجود داره.»
نوا:
«شاید به ما نمیگفت… چون ما هنوز…»
جملهاش را برید—نه به خاطر تردید، به خاطر اینکه نفس استاد لرزید.
استاد آهی کشید و چشمانش کمی باز شد.
«نوا… آرمان… گوش کنید… وقت کم داریم.»
آرمان کمر راست کرد.
«استاد… چی شده؟»
استاد نفسش را با سختی بیرون داد.
«اون مردی که دیدید… آزمونگر نبود. نگهبان بود. وظیفهش فقط یک چیزه… پیدا کردن کسایی که تکنیک ترکیبی… فعال میکنن.»
نوا چشمانش گشاد شد.
«یعنی… ما رو به خاطر اون تکنیک دنبال کرده؟»
استاد سر خیلی آرام تکان داد.
«اون تکنیک… میراث شماست. نه میراث من.»
آرمان انگار یخ زده باشد:
«میراث… ما؟ یعنی چی؟ ما که—»
قبل از اینکه حرفش تمام شود، استاد دست لرزانش را روی مچ آرمان گذاشت.
همان لحظه، چیزی شبیه جرقهی خیلی کمرنگ بین پوستشان رد شد.
نه نور، نه برق—**حس**.
نوا هم آن را دید، و بدون اینکه خودش بخواهد یک قدم به عقب رفت.
استاد:
«سالها پیش… قبل از اینکه شما حتی وارد این سالن بشید… یک جفت رزمیکار وجود داشت که تکنیک ترکیبیشون به حد افسانهای رسیده بود. اما… اون تکنیک خطرناک بود. خیلی خطرناک.»
آرمان:
«چی شد؟»
استاد نگاه خستهاش را روی هر دوشان چرخاند.
«اون جفت… گم شدن. ناپدید شدن. اما ردّشون… در شما ادامه پیدا کرده.»
نوا با صدایی که کمی میلرزید:
«استاد… یعنی… ما دوتا… شبیه همون جفت… هستیم؟»
استاد:
«نه فقط شبیه. شما… ادامهی ناتمومش هستید.»
این جمله بینشان سقوط کرد—مثل یک ضربهی مستقیم به دیوار سالن.
***
در همان لحظه، صدای کوبیده شدن شدید درِ اصلی سالن، همهشان را از جا پراند.
آرمان بلند شد:
«کیه؟»
اما استاد با آخرین قوتی که داشت دستش را گرفت.
«نه… جلو نرو. اونا نیستن. این صدا… این ریتم…»
سه ضربه.
مکث.
دو ضربه.
یک ضربهی محکم آخر.
نوا زیر لب:
«این دیگه رمز کمک نیست. این… علامت خطره.»
آرمان نیمنگاهی به او انداخت.
در چشمان نوا چیزی بود که تا الان ندیده بود—نه ترس، نه شوک… **حالت تصمیم**.
نوا آرام گفت:
«اگه پرسیدن… با هم بودیم. اگه خواستن جدا کنن… تو عقب نرو. فهمیدی؟»
آرمان:
«نوا… تو چرا اینطوری حرف میزنی؟»
نوا:
«چون اینبار… ممکنه فقط دنبال تکنیک نباشن.»
در دوباره محکم کوبیده شد—دیوارها لرزید.
غبار از سقف ریخت.
استاد چشمهایش بسته شد و بیهوش افتاد.
سومین ضربه آمد—محکمتر از همه.
آرمان بین استاد بیهوش…
در لرزان…
و نوا…
جا ماند.
نوا آهسته زمزمه کرد:
«آرمان… از اینجا به بعد… تصمیمهامون روی هم تأثیر میذاره. خیلی.»
و دستش را گرفت.
#رمان
- ۹۷
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط