رمان خواهر و برادر رزمیکار

**پارت ۱۴ – «آن‌ها که درِ سالن را می‌کوبند»**

درِ فلزی دوباره لرزید. این‌بار نه مثل تهدید—مثل هشدار.
نوا و آرمان بی‌حرکت ایستاده بودند، دستِ نوا هنوز در دست آرمان.

صدای پای آرامی از پشت در شنیده می‌شد.
نه شتاب‌زده.
نه خشن.
**حساب‌شده.**

نوا زیر لب:
«این ریتم رو نمی‌شناسم… هیچ‌کدوم از رمزهای استاد نیست.»

آرمان یک قدم جلو رفت ولی دست نوا هنوز مچش را نگه داشته بود.
«آرمان… اگه الان بری جلو… بدون اینکه بفهمیم کیه…»

آرمان:
«پس می‌خوای چی کار کنیم؟ همین‌جا صبر کنیم تا اون بیاد تو؟»

نوا نگاهش را ثابت نگه داشت.
«نه. می‌خوایم آماده باشیم.»

***

استاد هنوز بیهوش بود. نفسش آهسته‌تر شده بود.
نوا به‌سرعت کنار او رفت و کمربندش را باز کرد. یک مُهر فلزی کوچک از داخل پارچه افتاد—شبیه به یک سکه مسی، با نمادی عجیب وسطش.

آرمان:
«این چیه؟»

نوا:
«نشان گروه مخفی. چیزی که سال‌ها پیش بسته شد. استاد نباید اینو می‌داشت.»

آرمان:
«یعنی اون مرد… اون نگهبان… هم جزوشونه؟»

نوا مکث کرد.
«شاید. یا شاید دشمنشون.»

صدای دیگری از بیرون آمد—این‌بار نه ضربه.
**کشیده شدن پا روی زمین.**

آرمان به آرامی گفت:
«نوا… داره اطراف سالن می‌چرخه.»

نوا:
«دنبال نقطه‌ ضعف می‌گرده.»

***

نور سالن ناگهان چشمک زد.
یک‌بار.
دو بار.

سایه آرمان و نوا روی دیوار لرزید.

آرمان:
«این اتفاق خیلی کنترل‌شده‌س… انگار یکی داره برای ترس دادن ما ریتم می‌سازه.»

نوا:
«یا برای وادار کردنمون به واکنش.»

چشمان نوا تنگ شد.
«باید ببینیم دنبال چیه.»

آرمان سریع برگشت.
«و استاد چی؟ نمی‌تونیم جا بذاریمش—»

نوا دستش را بالا آورد.
«من پشت استاد می‌مونم. تو برو سمت در. ولی نه برای باز کردنش. برای شنیدن.»

آرمان لحظه‌ای درنگ کرد.
«تو تنها…»

نوا آرام ولی محکم:
«آرمان. من تنهات نمی‌ذارم. از اینجا می‌شنوم چی می‌گی. فقط برو.»

آرمان سر تکان داد.

***

پاهایش آرام روی کف سرد سالن حرکت کرد.
به در نزدیک شد.

صدا قطع شد.
کاملاً.

مثل اینکه کسی پشت در منتظر نفس‌کشیدن او باشد.

آرمان گوشش را روی فلز گذاشت.

سکوت…

سکوت…

بعد—

یک زمزمه.
خیلی آرام.
خیلی نزدیک.

«آرمان…»

آرمان از جا پرید و عقب رفت.

نوا برق از چشمانش پرید.
«چی گفت؟»

آرمان:
«اسم منو… زمزمه کرد. ولی… صدای مرد نبود. صدای یه زن بود.»

نوا:
«زن؟!»

صدای زمزمه دوباره آمد—این‌بار واضح‌تر، انگار کسی لبش را به فلز چسبانده باشد:

«باز کن… دیر شده…»

نوا سریع جلو آمد.
«نه آرمان. این فریبه. هیچ‌وقت اسم شاگردو جلوی در صدا نمی‌زنن.»

آرمان دستش را مشت کرد.
«می‌دونم.»

لحظه‌ای هر دو ساکت ماندند.

صدای زمزمه تبدیل به کوبیدن لرزان شد—نه خشن، نه ریتم‌دار…
**درمانده.**
مثل اینکه کسی از پشت در بیفتد و با دست‌هایش به در بکوبد.

نوا:
«این… این صدای التماسه.»

آرمان:
«یا تقلیده.»

در همین لحظه استاد، که فکر می‌کردند بیهوشه، ناگهان دست نوا را گرفت و با صدایی گرفته زمزمه کرد:

«بازش نکنید…
اون چیزی که پشت دره…
آدم نیست.»

نوا و آرمان هر دو یخ زدند.

استاد دوباره نفس کم آورد اما ادامه داد:

«اونا… شکل صدا… شکل آدم…
هر چی لازم باشه می‌گیرن… تا شما… در رو باز کنید.»

نوا با چشمان گرد:
«اونا… کی‌ان؟»

استاد با آخرین توانش زمزمه کرد:

«گروهی که… تکنیک ترکیبی رو شکست داد… و دنبال کساییه که… بتونن دوباره بسازنش.»

آرمان نفسش بند آمد:
«پس… ما هدفشونیم؟»

استاد سرش افتاد.
بیهوش.

صدای آخر از پشت در آمد.
نه ضربه.
نه صدا.
فقط یک جمله.
با صدایی که انگار صدای نوا باشد—اما دقیقاً نبود:

«نـوا…
می‌دونم می‌شنوی…
باز کن… خواهش می‌کنم…
اون… درد می‌کشه…»

نوا عقب رفت. نفَسش تند شد.
چهره‌اش رنگ باخت.

آرمان جلو پرید و شانه‌اش را گرفت.
«نوا نگاه کن به من. نه به صدا. به من.»

نوا چشم‌هایش را محکم بست.
«ولی… صدا… شبیه من بود.»

آرمان:
«پس دقیقاً برای تو فرستاده شده.»

صدای پشت در آرام شد.
اما جمله آخرش مثل تیغ به هوا خورد:

«اگر باز نکنی… یکی‌تون رو از داخل برمی‌داریم…»

#رمان
دیدگاه ها (۰)

رمان خواهر و برادر رزمیکار

#کیدراما #بی_تی_اس ##آرمی #کینگتن #پادشاه_بی_تی_اس #هفتا_فرش...

رمان خواهر و برادر رزمیکار

رمان خواهر و برادر رزمیکار

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط