رمان عشق ابدی پارت ۳۶
#شادی
گفتم : واقعا فکر نمیکردم ، انقدر آشغال باشی .... فکر نمیکردم ، دوستی پنج سالمونو ، خراب کنی ..... من جای خواهرت بودم .... جای خواهر نداشتت .... تو هم جای خواهر نداشتم بودی .... من فقط برادر دارم .... ی خواهر هم داشتم ، که تو بودی ..... اما من دیگه خواهری ندارم ، و کسی رو به اسم سمانه نمیشناسم ......
دیگه نتونستم به حرفام ادامه بدم .... گِریه اَم گرفت .... سریع رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم 😭
#سمانه
وقتی این حرف سمانه رو شنیدم .... قلبم گرفت ..... اون سریع رفت توی اتاقش ..... من دیگه هیچی ندیدم ..... صداش زدم ولی نشنید ..... چون دیگه نفس نداشتم بخوام بلند صداش بزنم ..... دیگه نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم ...... وارد ی خواب شدم .....
#شادی
توی اتاقم نشستم و زار زار گریه کردم ..... پنج دقیقه گذشت .... هیچ صدایی از سمانه نشنیدم ..... یعنی .... یعنی ترسیدم قلبش گرفته باشه .... چون قلبش مشکل داره .... سریع از اتاق رفتم بیرون سمانه روی مبل بی حال افتاده بود ....... هر چی صداش زدم .... جواب نداد .... ترسیدم .... خیلی ترسیدم .......... رفتم سر یخچال و قرص هاشو آوردم .... قرص هارو بهش دادم و منتظر موندم بیدار شه ..... دیدم بیدار نشد .... نباید به مامان و باباش خبر میدادم .... ممکن بود اونا خیلی ناراحت بشن و بلایی سرشون بیاد ......
به کمک نیاز داشتم .... نمیدونم چی شد که دستم رفت سمت گوشی سمانه و شماره حسین رو گرفتم .... دست خودم نبود ... نمیخواستم زنگ بزنم ، ولی به کمک احتیاج داشتم ....
+ بله ؟
_ آقای شریفی ، سمانه قلبش گرفته ، تورو خدا سریع بیاید اینجا ، ادرس رو میفرستم ،،،،، توروخدا کمکم کنین ...... داره میمیره 😭😭
+ الان خودمو میرسونم ...
تلفن رو قطع کردم ..... اشکام از گونه هام سرازیر شدن ..... با اینکه از دستش خیلی عصبانی بودم ،،، ولی دوست نداشتم بمیره 😭
🌸{ اینم از پارت ۳۶ منتظر نظراتتون هستم }🌸
گفتم : واقعا فکر نمیکردم ، انقدر آشغال باشی .... فکر نمیکردم ، دوستی پنج سالمونو ، خراب کنی ..... من جای خواهرت بودم .... جای خواهر نداشتت .... تو هم جای خواهر نداشتم بودی .... من فقط برادر دارم .... ی خواهر هم داشتم ، که تو بودی ..... اما من دیگه خواهری ندارم ، و کسی رو به اسم سمانه نمیشناسم ......
دیگه نتونستم به حرفام ادامه بدم .... گِریه اَم گرفت .... سریع رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم 😭
#سمانه
وقتی این حرف سمانه رو شنیدم .... قلبم گرفت ..... اون سریع رفت توی اتاقش ..... من دیگه هیچی ندیدم ..... صداش زدم ولی نشنید ..... چون دیگه نفس نداشتم بخوام بلند صداش بزنم ..... دیگه نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم ...... وارد ی خواب شدم .....
#شادی
توی اتاقم نشستم و زار زار گریه کردم ..... پنج دقیقه گذشت .... هیچ صدایی از سمانه نشنیدم ..... یعنی .... یعنی ترسیدم قلبش گرفته باشه .... چون قلبش مشکل داره .... سریع از اتاق رفتم بیرون سمانه روی مبل بی حال افتاده بود ....... هر چی صداش زدم .... جواب نداد .... ترسیدم .... خیلی ترسیدم .......... رفتم سر یخچال و قرص هاشو آوردم .... قرص هارو بهش دادم و منتظر موندم بیدار شه ..... دیدم بیدار نشد .... نباید به مامان و باباش خبر میدادم .... ممکن بود اونا خیلی ناراحت بشن و بلایی سرشون بیاد ......
به کمک نیاز داشتم .... نمیدونم چی شد که دستم رفت سمت گوشی سمانه و شماره حسین رو گرفتم .... دست خودم نبود ... نمیخواستم زنگ بزنم ، ولی به کمک احتیاج داشتم ....
+ بله ؟
_ آقای شریفی ، سمانه قلبش گرفته ، تورو خدا سریع بیاید اینجا ، ادرس رو میفرستم ،،،،، توروخدا کمکم کنین ...... داره میمیره 😭😭
+ الان خودمو میرسونم ...
تلفن رو قطع کردم ..... اشکام از گونه هام سرازیر شدن ..... با اینکه از دستش خیلی عصبانی بودم ،،، ولی دوست نداشتم بمیره 😭
🌸{ اینم از پارت ۳۶ منتظر نظراتتون هستم }🌸
۱۰.۹k
۱۸ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.