پارت
پارت ۷
آنچه گذشت: رفتم توی اتاقم که.....
نشستم روی تخت و به فکر فرو رفتم چرا من به جای اینکه سرزش داد بزنم که چرا خوابیده نشستم نگاهش کردم ؟! چرا نگرانش شودم ؟؟
ووووووففففف شاید عاشقش شده باشم اما من نمیتونم با اون باشم اون دختره کسیه که خانوادمو نابود کرد.... البته تقصیر اون نبوده خانواده اشتباهی داشته همینجوری داشتم فکر میکردم که خوابم برد
ویو ات
وقتی که اون رفت یه کم که به چند دقیقه پیش فکر کردم قلبم خیلی تند میزد واقعا عاشقش شودم خودمم کلا پشمام ریخته منی که از پسرا متنفر بودم و به عشق هیچ اعتقادی نداشتم الان خودم دارم تجربش میکنم بلند شدم و رفتم توی اتاقم و خوابیدم
صبح ساعت ۸:۴۰
ویو کوک
از خواب بیدار شدم کارامو کردم و رفتم پایین تا صبحانه درست کنم به اجوما چند روز مرخصی دادم به خاطره همین خودم صبحانه درست میکنم و منتظره ات بودم که بیاد
ویو ات
صبح از خواب بیدار شدم، کارامو کردم و رفتم پایین که دیدم کوک داره صبحانه درست میکنه چون تازه از خواب بیدار شده بودم درست جایی رو نمیدیدم و خمیازه میکشیدم
ات:..... صبح بخیر.....(خمیازه و کیوت)
کوک: صبح توعم بخیر (لبخند)
ات: پس اجوما کجاست؟؟(کیوت)
کوک:......اجوما مرخصیه...( کوک داره سیع میکنه به قیافه کیوت ات نخنده🤣)
ات:اهاا...
ویو ات
امروز واقعا حس میکنم توی دنیای موازی ام چطور انقدر مهربون شدههه خدااا دیگه هیچ حرفی نزدیم که بعد تموم شدن صبحانه کوک گفت
کوک: من میرم خداحافظ
ات:یه دقیقه وایسا
کوک:بله
ات: شغل تو چیه؟
کوک:من مافیام (نیشخند)
ات: اهااا....ممنون که گفتی خداحافظ (کیوت)
کوک:لبخند (بعد رفت)
چند ساعت بعد
ویو ات
چون هیچ کاری نبود انجام بدم تصمیم گرفتم عمارتو بگردم از وقتی اومدم اینجا درست نتونستم اینجا رو خوب ببینم داشتم همینجوری میگشتم که یهو....
حمایت 🙂
آنچه گذشت: رفتم توی اتاقم که.....
نشستم روی تخت و به فکر فرو رفتم چرا من به جای اینکه سرزش داد بزنم که چرا خوابیده نشستم نگاهش کردم ؟! چرا نگرانش شودم ؟؟
ووووووففففف شاید عاشقش شده باشم اما من نمیتونم با اون باشم اون دختره کسیه که خانوادمو نابود کرد.... البته تقصیر اون نبوده خانواده اشتباهی داشته همینجوری داشتم فکر میکردم که خوابم برد
ویو ات
وقتی که اون رفت یه کم که به چند دقیقه پیش فکر کردم قلبم خیلی تند میزد واقعا عاشقش شودم خودمم کلا پشمام ریخته منی که از پسرا متنفر بودم و به عشق هیچ اعتقادی نداشتم الان خودم دارم تجربش میکنم بلند شدم و رفتم توی اتاقم و خوابیدم
صبح ساعت ۸:۴۰
ویو کوک
از خواب بیدار شدم کارامو کردم و رفتم پایین تا صبحانه درست کنم به اجوما چند روز مرخصی دادم به خاطره همین خودم صبحانه درست میکنم و منتظره ات بودم که بیاد
ویو ات
صبح از خواب بیدار شدم، کارامو کردم و رفتم پایین که دیدم کوک داره صبحانه درست میکنه چون تازه از خواب بیدار شده بودم درست جایی رو نمیدیدم و خمیازه میکشیدم
ات:..... صبح بخیر.....(خمیازه و کیوت)
کوک: صبح توعم بخیر (لبخند)
ات: پس اجوما کجاست؟؟(کیوت)
کوک:......اجوما مرخصیه...( کوک داره سیع میکنه به قیافه کیوت ات نخنده🤣)
ات:اهاا...
ویو ات
امروز واقعا حس میکنم توی دنیای موازی ام چطور انقدر مهربون شدههه خدااا دیگه هیچ حرفی نزدیم که بعد تموم شدن صبحانه کوک گفت
کوک: من میرم خداحافظ
ات:یه دقیقه وایسا
کوک:بله
ات: شغل تو چیه؟
کوک:من مافیام (نیشخند)
ات: اهااا....ممنون که گفتی خداحافظ (کیوت)
کوک:لبخند (بعد رفت)
چند ساعت بعد
ویو ات
چون هیچ کاری نبود انجام بدم تصمیم گرفتم عمارتو بگردم از وقتی اومدم اینجا درست نتونستم اینجا رو خوب ببینم داشتم همینجوری میگشتم که یهو....
حمایت 🙂
- ۴۰.۰k
- ۰۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط