گمونم دیگه وقت سناریو گذاشتنه

گمونم دیگه وقت سناریو گذاشتنه-


چشمانش را بست.
و بازشان نکرد...
به امید آنکه بمیرد.
پس از چند ثانیه،
دوباره چشم باز کرد...
هنوز زنده بود.
قلبش از زدن خسته بود.
ریه هایش از تنفس درون دنیای پر زرق و برق و بی رحم خسته بودند.
پاهایش از راه رفتن در دنیایی که هرگز بهش رحم نکرده بود،خسته بودند.
مغزش،از پردازش آنچه"می‌توانست"درک کند و هرگز به نفعش نبود،خسته بود.
او خسته بود،
با تمام وجود.
همین را می‌دانست.
دیدگاه ها (۲)

حق+++

معتادای ربات بیاین وسط😂🎊

کوچه به کوچه،هی!🤣🤣🎀

عیجان،آرتیست و قربون...✨️

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت نهم🫐✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ...

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

رمـان زخم عشـق توپارت پنـجم🫐✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط