گمونم دیگه وقت سناریو گذاشتنه
گمونم دیگه وقت سناریو گذاشتنه-
چشمانش را بست.
و بازشان نکرد...
به امید آنکه بمیرد.
پس از چند ثانیه،
دوباره چشم باز کرد...
هنوز زنده بود.
قلبش از زدن خسته بود.
ریه هایش از تنفس درون دنیای پر زرق و برق و بی رحم خسته بودند.
پاهایش از راه رفتن در دنیایی که هرگز بهش رحم نکرده بود،خسته بودند.
مغزش،از پردازش آنچه"میتوانست"درک کند و هرگز به نفعش نبود،خسته بود.
او خسته بود،
با تمام وجود.
همین را میدانست.
چشمانش را بست.
و بازشان نکرد...
به امید آنکه بمیرد.
پس از چند ثانیه،
دوباره چشم باز کرد...
هنوز زنده بود.
قلبش از زدن خسته بود.
ریه هایش از تنفس درون دنیای پر زرق و برق و بی رحم خسته بودند.
پاهایش از راه رفتن در دنیایی که هرگز بهش رحم نکرده بود،خسته بودند.
مغزش،از پردازش آنچه"میتوانست"درک کند و هرگز به نفعش نبود،خسته بود.
او خسته بود،
با تمام وجود.
همین را میدانست.
- ۷۰۵
- ۰۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط