پارت²³
پارت²³
..............
به صفحه زل زد ..... فیلم تموم شد نگاهش کردم که دیدم خوابالود داشت به تیکه پایانی فیلم نگا میکرد هی خواب میرفت و یهو میپرید خاموش کردم که با نگاهی که ازش اعتراض میبارید نگام کرد
؛؛ داشتم نگا میکردمااا
_ بگیر بخواب دختر ساعت چهار صبحه
؛؛ نمیخوام تو چیکار داری میخوام بیدار باشم
بلند نمیشد که به زور بردمش اتاقش و خوابوندمش رو تخت و اومدم بیرون داشتم میمردم اینقدر که خوابم میومد *یونا*
خوابم میومد ولی میخواستم حرصش بدم چون میدونستم خوابش میاد اما به زور منو انداخت تو اتاق ای خدا یکم که گذشت خوابم برد ..... با صدا زدن هایه رومخش بیدار شدم نگاش کردم و دوباره پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم پتو رو از رو سرم کشید
؛؛ وای جون هرکی دوس داری بزا بخوابمممم
_ نمیشه بلند شو خنگ خدا ساعت ۱۲ ظهره
؛؛ چیکار کنم خوببب
_ پاشووو بیا غذا بخور صبحانه نخوردی غذارو بیا بخورر
؛؛ برو بابا نمیخوام
_ پاشو بیا تهیونگ و جیمینم اومدن ببیننت
؛؛ مگه من اثار باستانیم اومدن دیدن کنن از من
_ عجبا اومدن ایادت مریض
؛؛ مریض خودتی برو بزار بخوابم
دوباره چشمامو بستم خواستم بخوابم که حس کردم خیس شدم بله روم اب ریخته بود یه پارچ ابو خالی کرده بود رو سرم از کلم اب چکه میکرد یکم فحشش دادم و رفتم حموم و لباسامو عوض کردم خلاصه خودمو جم و جور کردم رفتم پایین جیمین و تهیونگ داشتن درمورد یه چیزی حرف میزدن و جونگکوکم داشت به حرفاشون گوش میداد که چشمش خورد به من
_ بههه بالاخره اومدی
تهیونگ " دختر چقدر میخوابی تو
_ بله دیگه وقتی ساعت ۴ صب میخوابه همین میشه
؛؛ نگا نگا انگار من بچم
_ هستی دیگه
؛؛ اوهوییی من ۲۱ سالمه هاا
_ که چی من ۲۴ سالمه
؛؛ از نظر تو ۲۱ کمه؟
_ نیست ولی تو با یه بچه ۳ ساله فرقی نداری
؛؛ یااا
تهیونگ " حالا همدیگه رو نکشین بیا بشیم ببینم چطوری
رفتم پیششون نشستم یکم حرف زدیم
_ میگم بریم یه دوری بزنیم؟
تهیونگ " خوبه یونا چی میگی بریم؟
؛؛ باشه بریم
رفتم لباس پوشیدم و راه افتادیم قرار شد بریم ساحل یکم
ارامششش خیابونا چه شلوغ بود البته اخر هفته هس و همه میرن گردش من یه زندگی عادیم ندارم همش یه ماجرا درست میکنم منم یه زندگی بدون دردسر میخوام اروم و بدون
استرس چیز زیادی نخواستم والا .... همینجور تو فکر بودم و عین افسرده ها سرمو تکیه داده بودم به شیشه و به یه نقطه خیره شده بودم مات نگا میکردم که جیمین رشته افکارمو پاره کرد
جیمین " یونا افسرده شدی؟ بلند شو بیا بیرون رسیدیم
؛؛ ها؟ .. عا ببخشید تو فکر بودم
تهیونگ و جیمین رفته بودن یه چیزی بگیرن تا بخوریم منم با جونگکوک داشتم قدم میزدم تو فکر بودم اینکه چیکار کنم چطوری حلش کنم یا اینکه اصن میان سراقم یا نه نمیدونستم باید چیکار کنم هیچی !
..............
به صفحه زل زد ..... فیلم تموم شد نگاهش کردم که دیدم خوابالود داشت به تیکه پایانی فیلم نگا میکرد هی خواب میرفت و یهو میپرید خاموش کردم که با نگاهی که ازش اعتراض میبارید نگام کرد
؛؛ داشتم نگا میکردمااا
_ بگیر بخواب دختر ساعت چهار صبحه
؛؛ نمیخوام تو چیکار داری میخوام بیدار باشم
بلند نمیشد که به زور بردمش اتاقش و خوابوندمش رو تخت و اومدم بیرون داشتم میمردم اینقدر که خوابم میومد *یونا*
خوابم میومد ولی میخواستم حرصش بدم چون میدونستم خوابش میاد اما به زور منو انداخت تو اتاق ای خدا یکم که گذشت خوابم برد ..... با صدا زدن هایه رومخش بیدار شدم نگاش کردم و دوباره پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم پتو رو از رو سرم کشید
؛؛ وای جون هرکی دوس داری بزا بخوابمممم
_ نمیشه بلند شو خنگ خدا ساعت ۱۲ ظهره
؛؛ چیکار کنم خوببب
_ پاشووو بیا غذا بخور صبحانه نخوردی غذارو بیا بخورر
؛؛ برو بابا نمیخوام
_ پاشو بیا تهیونگ و جیمینم اومدن ببیننت
؛؛ مگه من اثار باستانیم اومدن دیدن کنن از من
_ عجبا اومدن ایادت مریض
؛؛ مریض خودتی برو بزار بخوابم
دوباره چشمامو بستم خواستم بخوابم که حس کردم خیس شدم بله روم اب ریخته بود یه پارچ ابو خالی کرده بود رو سرم از کلم اب چکه میکرد یکم فحشش دادم و رفتم حموم و لباسامو عوض کردم خلاصه خودمو جم و جور کردم رفتم پایین جیمین و تهیونگ داشتن درمورد یه چیزی حرف میزدن و جونگکوکم داشت به حرفاشون گوش میداد که چشمش خورد به من
_ بههه بالاخره اومدی
تهیونگ " دختر چقدر میخوابی تو
_ بله دیگه وقتی ساعت ۴ صب میخوابه همین میشه
؛؛ نگا نگا انگار من بچم
_ هستی دیگه
؛؛ اوهوییی من ۲۱ سالمه هاا
_ که چی من ۲۴ سالمه
؛؛ از نظر تو ۲۱ کمه؟
_ نیست ولی تو با یه بچه ۳ ساله فرقی نداری
؛؛ یااا
تهیونگ " حالا همدیگه رو نکشین بیا بشیم ببینم چطوری
رفتم پیششون نشستم یکم حرف زدیم
_ میگم بریم یه دوری بزنیم؟
تهیونگ " خوبه یونا چی میگی بریم؟
؛؛ باشه بریم
رفتم لباس پوشیدم و راه افتادیم قرار شد بریم ساحل یکم
ارامششش خیابونا چه شلوغ بود البته اخر هفته هس و همه میرن گردش من یه زندگی عادیم ندارم همش یه ماجرا درست میکنم منم یه زندگی بدون دردسر میخوام اروم و بدون
استرس چیز زیادی نخواستم والا .... همینجور تو فکر بودم و عین افسرده ها سرمو تکیه داده بودم به شیشه و به یه نقطه خیره شده بودم مات نگا میکردم که جیمین رشته افکارمو پاره کرد
جیمین " یونا افسرده شدی؟ بلند شو بیا بیرون رسیدیم
؛؛ ها؟ .. عا ببخشید تو فکر بودم
تهیونگ و جیمین رفته بودن یه چیزی بگیرن تا بخوریم منم با جونگکوک داشتم قدم میزدم تو فکر بودم اینکه چیکار کنم چطوری حلش کنم یا اینکه اصن میان سراقم یا نه نمیدونستم باید چیکار کنم هیچی !
۳۰.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.