قسمت صد ونهم
#قسمتصدونهم
شنبه بود؛ همون پنجشنبه خودمون! شال و کلاه کردم و راه افتادم که برم کلیسا. میخواستم برم جایی که بدونم محل دعا کردنه؛ برای دیدن آدمای خداپرست، برای دیدن آدمایی که قحطان.
رفتم کتهدغل، شهرمون؛ بزرگترین و قدیمیترین کلیسای شهر، چیزی توی مایههای مسجد جامع در مقایسه با بقیه مساجد.
بیرون کلیسا وایساده بودم و اون همه جلال و جبروت رو نگاه میکردم که یه نفر اونطرفتر توجهم رو به خودش جلب کرد؛ یه آقای جوون خیلی مرتب که لبخند به لب داشت و همراهش یه چیزی شبیه سبد چرخدار خرید بود، فلزی و طبقهبندیشده، توش هم پر از کتاب و جزوه. به نظرم اومد منتظر کسی یا چیزیه.
✍🏻ا.م
#کتابخوانی
#زندگی_مثبت_کتاب_خوانی
#چشمهایباز_پلکهایبسته
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سروش، بله، گپ، روبیکا، آی گپ، هورسا، پاتوق، نزدیکا، باهم، تلگرام، اینستاگرام و توییتر با 👈👇👈👇👈👇
🆔 @basaerehoseiniyeh
شنبه بود؛ همون پنجشنبه خودمون! شال و کلاه کردم و راه افتادم که برم کلیسا. میخواستم برم جایی که بدونم محل دعا کردنه؛ برای دیدن آدمای خداپرست، برای دیدن آدمایی که قحطان.
رفتم کتهدغل، شهرمون؛ بزرگترین و قدیمیترین کلیسای شهر، چیزی توی مایههای مسجد جامع در مقایسه با بقیه مساجد.
بیرون کلیسا وایساده بودم و اون همه جلال و جبروت رو نگاه میکردم که یه نفر اونطرفتر توجهم رو به خودش جلب کرد؛ یه آقای جوون خیلی مرتب که لبخند به لب داشت و همراهش یه چیزی شبیه سبد چرخدار خرید بود، فلزی و طبقهبندیشده، توش هم پر از کتاب و جزوه. به نظرم اومد منتظر کسی یا چیزیه.
✍🏻ا.م
#کتابخوانی
#زندگی_مثبت_کتاب_خوانی
#چشمهایباز_پلکهایبسته
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سروش، بله، گپ، روبیکا، آی گپ، هورسا، پاتوق، نزدیکا، باهم، تلگرام، اینستاگرام و توییتر با 👈👇👈👇👈👇
🆔 @basaerehoseiniyeh
۷۲۴
۱۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.