کودکی را دیدم در مکانی کوچک

کودکی را دیدم در مکانی کوچک
ز پدر دور شده
بی گمان گم شده بود,,,

بیقراری میکرد
مات و مبهوت به اطراف خودش ظل زده
آرام صدایش میکرد,,,

پدرش او را دید
دست او را بگرفت
پسرک قهقهه زد
اشک ریزان خندید,,,

صاحب العصر,عج,
تو بابای منی
به خدا,,,گم شده ام,,,

نه مکانی کوچک
در مکانی به بزرگی
دل و نفس گنه کار خودم,,,

دست من را تو بگیر
بگذار لحظه ای آقا
که پیدا بشوم,,,

گل لبخند شما را دیده
قهقهه سر بدهم
ز وصال رخ زیبای تو شیدا بشوم,....
دیدگاه ها (۴)

...!مهدی جان میدانی آقاجانخواب مانده ایمازهمان روز اولهمان ر...

‌نمــازت کــه تمام می شــــود‌سجاده اتــــــــ را به شهـــاد...

عاشقی دردسری بود نمیدانستیمحاصلش خون جگری بود نمیدانستیمپرگر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط