کودکی را دیدم در مکانی کوچک
کودکی را دیدم در مکانی کوچک
ز پدر دور شده
بی گمان گم شده بود,,,
بیقراری میکرد
مات و مبهوت به اطراف خودش ظل زده
آرام صدایش میکرد,,,
پدرش او را دید
دست او را بگرفت
پسرک قهقهه زد
اشک ریزان خندید,,,
صاحب العصر,عج,
تو بابای منی
به خدا,,,گم شده ام,,,
نه مکانی کوچک
در مکانی به بزرگی
دل و نفس گنه کار خودم,,,
دست من را تو بگیر
بگذار لحظه ای آقا
که پیدا بشوم,,,
گل لبخند شما را دیده
قهقهه سر بدهم
ز وصال رخ زیبای تو شیدا بشوم,....
ز پدر دور شده
بی گمان گم شده بود,,,
بیقراری میکرد
مات و مبهوت به اطراف خودش ظل زده
آرام صدایش میکرد,,,
پدرش او را دید
دست او را بگرفت
پسرک قهقهه زد
اشک ریزان خندید,,,
صاحب العصر,عج,
تو بابای منی
به خدا,,,گم شده ام,,,
نه مکانی کوچک
در مکانی به بزرگی
دل و نفس گنه کار خودم,,,
دست من را تو بگیر
بگذار لحظه ای آقا
که پیدا بشوم,,,
گل لبخند شما را دیده
قهقهه سر بدهم
ز وصال رخ زیبای تو شیدا بشوم,....
- ۲۲۷
- ۱۲ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط