part
♡part 8♡
ات: خب، خودت رفتی اونجا؟!*تعجب*
لیانا: من راستش نرفتم و میخوام برای تو جورش کنم اونجا بری حداقل از شر این کارای تا نصفه شبی راحتت کنم دختر... پس اوکی هستی دیگه؟ امروز عصر به دوستم زنگ میزنم میگم...*گوشیشو برداشت چک کنه*
ات: لیانا خودت مگه چیکار میکنی؟
لیانا: من خودم توی یه نمایشگاه کوچیک هنر کار میکنم. اونجا گهگاهی مشتری ها میان دیدن میکنن و میرن. من اونجا شاگرد صاحب کار هستم مثلا... موقعی که خودش میره، نمایشگاه رو برای مدتی بهم میسپاره یا اینکه اونجا رو مرتب کنم و وسایل ها رو تمیز کنم... همین...
ات: درآمدت خوبه ازش؟
لیانا: اونقدری زیاد نیست بشه باهاش همه کار کرد، ولی بهم یاد دادی پس انداز کنم، نه؟*خنده*
ات: اوهوم...*خنده*
لیانا:*نگاهی به ساعت مچیش انداخت* دیگه کم کم داره زمان کلاس ها میرسه. بریم؟
ات: آره بریم...
ات و لیانا دوباره تو حیاط دانشگاه قدم زدن و باهم صحبت کردن تا موقع کلاس ها شد و ات و لیانا مجبور بودن برن سر کلاس های خودشون...
ات: خب دیگه، باید بریم ۲ ساعت دیگه میبینمت... فعلا...*دست تکون داد*
لیانا: باشه بای بای*لیانا هم دست تکون داد*
♠خماری♥
ات: خب، خودت رفتی اونجا؟!*تعجب*
لیانا: من راستش نرفتم و میخوام برای تو جورش کنم اونجا بری حداقل از شر این کارای تا نصفه شبی راحتت کنم دختر... پس اوکی هستی دیگه؟ امروز عصر به دوستم زنگ میزنم میگم...*گوشیشو برداشت چک کنه*
ات: لیانا خودت مگه چیکار میکنی؟
لیانا: من خودم توی یه نمایشگاه کوچیک هنر کار میکنم. اونجا گهگاهی مشتری ها میان دیدن میکنن و میرن. من اونجا شاگرد صاحب کار هستم مثلا... موقعی که خودش میره، نمایشگاه رو برای مدتی بهم میسپاره یا اینکه اونجا رو مرتب کنم و وسایل ها رو تمیز کنم... همین...
ات: درآمدت خوبه ازش؟
لیانا: اونقدری زیاد نیست بشه باهاش همه کار کرد، ولی بهم یاد دادی پس انداز کنم، نه؟*خنده*
ات: اوهوم...*خنده*
لیانا:*نگاهی به ساعت مچیش انداخت* دیگه کم کم داره زمان کلاس ها میرسه. بریم؟
ات: آره بریم...
ات و لیانا دوباره تو حیاط دانشگاه قدم زدن و باهم صحبت کردن تا موقع کلاس ها شد و ات و لیانا مجبور بودن برن سر کلاس های خودشون...
ات: خب دیگه، باید بریم ۲ ساعت دیگه میبینمت... فعلا...*دست تکون داد*
لیانا: باشه بای بای*لیانا هم دست تکون داد*
♠خماری♥
- ۶۰۸
- ۱۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط