پارت ۵۲
پارت ۵۲
#جونگکوک
نگاه صورتش میکردم.. چه بلایی سرش اومده بود ..
سومی: آه... ک..کوکی تویی؟؟!!
من: سومی !! چی شده؟! چه بلایی سرت اومده؟ چرا این چند روز نیومدی کمپانی؟؟
نگاهم میکرد.. اشک توی چشماش رو پر کرده بود .. برای اولین بار قلبم خیلی تند میزد .. نمیتونستم نگاهش کنم .. بیهوش شد توی دستام .. گرفتمش توی دستام بردمش خونه خودم .. آدرس خونه اش رو بلد نبودم.... گذاشتمش روی تختم .. نمیدونم چرا این کار رو کردم ولی اون لحظه که نگاهم میکرد چه بلایی سرم اومد .. قلبم چرا اون طوری میزد ؟؟ رفتم توی آشپزخونه و پارچ رو پر کردم با یه دستمال و یه کاسه بزرگ بردم توی اتاق .. تب داشت یکمی .. پارچه رو خیس کردم گذاشتم روی پیشونیش.. تقریبا بعد از یه ربع تبش اومد پایین و بیدار شد ..
من: سومی !! بیدار شدی؟
سومی: ک..کوکی !!! من اینجا چیکار میکنم؟؟
من: بیهوش شدی !! بهم بگو ! چی شده سومی؟ چرا این روزا نبودی
سومی: نمیتونم بهت بگم کوکی!! ببخش برات زحمت درست کردم
بلند شد و میخواست بره که با دوتا دستام گرفتمش و انداختمش روی تخت و نمیزاشتم تکون بخوره !!
من: تا نگی چیشده نمیزارم بری سومی !!
سومی: واقعا 🥺 میخوایی بدونی؟؟ باشه .. مادرم !! مادرم مرده !
هنگ کردم .. اشک توی چشمام جم شد !! بی اختیار بغلش کردم .. دستامو گذاشتم روی سرش و نوازش میکردم ...
من: بمیرم برات !! حتما خیلی بهت سخت گذشته!! چرا بهم چیزی نگفتی ؟! 😰
سومی: دردناک ترش میدونی چیه؟؟ اینه که پدرم مادرم رو کشت !
هنگ کرده بودم .. از خودم جداش کرده بودم و با دستام صورتش رو گرفته بودم ..
من: س..سومی!!!! 🥺 وای خدا !! بمیرم !!😭💔
سومی: جونگ کوک بس کن .. گریه نکن !! به خاطر این بهت نگفتم
من: چه طور میتونم گریه نکنم ؟!! تو عزیزت رو از دست دادی !!
سومی: پدرم انداختم زندان .. هر کاری کردم نتونستم اونو از دست بدم .. باید تا ابد توی اون زندان بپوسه تا عذاب بکشه !! هر چی باشه اونم پدرمه نمیتونم اونو بکشم !
دیگه هیچی نمی گفت.. عصبانیت رو توی صداش می تونستم حس کنم.. نگاهش میکردم .. خیلی لاغر شده بود.. معلوم نیست این چند روز بهش چه طور گذشته!!
سومی: کوکی !! یه خواهش بکنم ازت ؟!!
کوکی: بگو سومی !! هر چی باشه
سومی: به کسی نگو که چی شده باشه ؟!! از فردا میام سرکار
کوکی: نههه نمیخواد بیایی !! خیلی ضعیف شدی !! بمون خونه و استراحت کن !!
سومی: نه کوکی باید بیام .. من هنوز مدرکم رو نگرفتم !! نگران من نباش من خوب میشم .. از بچگی اینطوری زندگی کردم دیگه میدونم چه طور کنار بیام !!
من: ولی سومی !!
سومی: یااا جونگ کوک شی !! میدونستی خیلی باحالی !! انقدر باحال نباش .. داری قلبمو میلرزونی!! .. 😏
ادامه پارت بعدی
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید
#جونگکوک
نگاه صورتش میکردم.. چه بلایی سرش اومده بود ..
سومی: آه... ک..کوکی تویی؟؟!!
من: سومی !! چی شده؟! چه بلایی سرت اومده؟ چرا این چند روز نیومدی کمپانی؟؟
نگاهم میکرد.. اشک توی چشماش رو پر کرده بود .. برای اولین بار قلبم خیلی تند میزد .. نمیتونستم نگاهش کنم .. بیهوش شد توی دستام .. گرفتمش توی دستام بردمش خونه خودم .. آدرس خونه اش رو بلد نبودم.... گذاشتمش روی تختم .. نمیدونم چرا این کار رو کردم ولی اون لحظه که نگاهم میکرد چه بلایی سرم اومد .. قلبم چرا اون طوری میزد ؟؟ رفتم توی آشپزخونه و پارچ رو پر کردم با یه دستمال و یه کاسه بزرگ بردم توی اتاق .. تب داشت یکمی .. پارچه رو خیس کردم گذاشتم روی پیشونیش.. تقریبا بعد از یه ربع تبش اومد پایین و بیدار شد ..
من: سومی !! بیدار شدی؟
سومی: ک..کوکی !!! من اینجا چیکار میکنم؟؟
من: بیهوش شدی !! بهم بگو ! چی شده سومی؟ چرا این روزا نبودی
سومی: نمیتونم بهت بگم کوکی!! ببخش برات زحمت درست کردم
بلند شد و میخواست بره که با دوتا دستام گرفتمش و انداختمش روی تخت و نمیزاشتم تکون بخوره !!
من: تا نگی چیشده نمیزارم بری سومی !!
سومی: واقعا 🥺 میخوایی بدونی؟؟ باشه .. مادرم !! مادرم مرده !
هنگ کردم .. اشک توی چشمام جم شد !! بی اختیار بغلش کردم .. دستامو گذاشتم روی سرش و نوازش میکردم ...
من: بمیرم برات !! حتما خیلی بهت سخت گذشته!! چرا بهم چیزی نگفتی ؟! 😰
سومی: دردناک ترش میدونی چیه؟؟ اینه که پدرم مادرم رو کشت !
هنگ کرده بودم .. از خودم جداش کرده بودم و با دستام صورتش رو گرفته بودم ..
من: س..سومی!!!! 🥺 وای خدا !! بمیرم !!😭💔
سومی: جونگ کوک بس کن .. گریه نکن !! به خاطر این بهت نگفتم
من: چه طور میتونم گریه نکنم ؟!! تو عزیزت رو از دست دادی !!
سومی: پدرم انداختم زندان .. هر کاری کردم نتونستم اونو از دست بدم .. باید تا ابد توی اون زندان بپوسه تا عذاب بکشه !! هر چی باشه اونم پدرمه نمیتونم اونو بکشم !
دیگه هیچی نمی گفت.. عصبانیت رو توی صداش می تونستم حس کنم.. نگاهش میکردم .. خیلی لاغر شده بود.. معلوم نیست این چند روز بهش چه طور گذشته!!
سومی: کوکی !! یه خواهش بکنم ازت ؟!!
کوکی: بگو سومی !! هر چی باشه
سومی: به کسی نگو که چی شده باشه ؟!! از فردا میام سرکار
کوکی: نههه نمیخواد بیایی !! خیلی ضعیف شدی !! بمون خونه و استراحت کن !!
سومی: نه کوکی باید بیام .. من هنوز مدرکم رو نگرفتم !! نگران من نباش من خوب میشم .. از بچگی اینطوری زندگی کردم دیگه میدونم چه طور کنار بیام !!
من: ولی سومی !!
سومی: یااا جونگ کوک شی !! میدونستی خیلی باحالی !! انقدر باحال نباش .. داری قلبمو میلرزونی!! .. 😏
ادامه پارت بعدی
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید
۴۴.۶k
۱۱ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.