ꫝꪖtrꫀᦔ part1
ꫝꪖtrꫀᦔ part1
زندگی گاهی اوقات برعکس اتفاقات شیرینش تلخی رو هم به هم به همراه میاره...درست مثل داستان زندگی من...
دخترک با حس انگشتایی که به آرومی مشغول نوازش چهرش بود دست از دنیای اسرار امیزش برداشت اون صاحب این انگشتای ظریف رو خوب میشناخت...
به محض کنار رفتن پلکای بلندش عجم عظیمی از نور به سمتش هجوم برد...اما هنوزم میتونست چهره شر و شیطون که باعث بهم خوردن رویای شیرینش شده بود رو ببینه
آت:ببینم فرشته کوچولو چی باعث شده تا این موقع ی صبح مزاحم خواهرت بشی...مگه نمیدونی این خونه قوانین داره
مینگو : خب ببین بچه کوچولو من خیلی خستم خواهشاً تا صدامو نبردم بالا و گریه کنی برو پایین وگرنه داری با این کارت قوانین خونرو زیر پا میزاری
. آت با دست و پای کوچیکش از پله های بزرگ خونه پایین میره
وقس به طبقه ی پایین میره بعد از پوشیدن یونیفرم مدرسه ش به سمت مدرسه حرکت میکنه
بعد از اینکه همینطوری داشت به سمت خونه قدم برمیداشت
با یاد آوری کاری که مدت ها قبل انجام شده بود برای لحظه ای ایستاد و به نقطه ی نامعلومی خیره شد...حالا باید چیکار میکرد کریستیفور بنگ چان بهش هشدار داده بود...لعنت به این زندگی•••
فلش بک به پنج سال پیش...
آت دختری ۱۰ ساله بود که توی یه روز آفتابی همراه خانواده اش
میره به جنگل برای تفریح موقع
هنگام رانندگی به پدرش از طرف شرکت زنگ میزنن اون شرکت ارث پدربزرگش بود و مسوولیت اداره اونو داشت اما چند روزی بود که شرکت افت کرده بود و همه چکا برگشت خورده بود یهو بعد کلی جعر و بحث با مرد پشت تلفن لاستیک های ماشین روی جاده کشیده شدن و .....تاریکی متلق
ات با ماشین داغون و جسد پدر مادرش و کشیده شدن دستش به دست برادرش مینگو توی دره بزرگی در از مه مواجه شد
با همکاری ایشون که ازش ممنونم ❤️https://wisgoon.com/p/VLM2GMQSUK/
زندگی گاهی اوقات برعکس اتفاقات شیرینش تلخی رو هم به هم به همراه میاره...درست مثل داستان زندگی من...
دخترک با حس انگشتایی که به آرومی مشغول نوازش چهرش بود دست از دنیای اسرار امیزش برداشت اون صاحب این انگشتای ظریف رو خوب میشناخت...
به محض کنار رفتن پلکای بلندش عجم عظیمی از نور به سمتش هجوم برد...اما هنوزم میتونست چهره شر و شیطون که باعث بهم خوردن رویای شیرینش شده بود رو ببینه
آت:ببینم فرشته کوچولو چی باعث شده تا این موقع ی صبح مزاحم خواهرت بشی...مگه نمیدونی این خونه قوانین داره
مینگو : خب ببین بچه کوچولو من خیلی خستم خواهشاً تا صدامو نبردم بالا و گریه کنی برو پایین وگرنه داری با این کارت قوانین خونرو زیر پا میزاری
. آت با دست و پای کوچیکش از پله های بزرگ خونه پایین میره
وقس به طبقه ی پایین میره بعد از پوشیدن یونیفرم مدرسه ش به سمت مدرسه حرکت میکنه
بعد از اینکه همینطوری داشت به سمت خونه قدم برمیداشت
با یاد آوری کاری که مدت ها قبل انجام شده بود برای لحظه ای ایستاد و به نقطه ی نامعلومی خیره شد...حالا باید چیکار میکرد کریستیفور بنگ چان بهش هشدار داده بود...لعنت به این زندگی•••
فلش بک به پنج سال پیش...
آت دختری ۱۰ ساله بود که توی یه روز آفتابی همراه خانواده اش
میره به جنگل برای تفریح موقع
هنگام رانندگی به پدرش از طرف شرکت زنگ میزنن اون شرکت ارث پدربزرگش بود و مسوولیت اداره اونو داشت اما چند روزی بود که شرکت افت کرده بود و همه چکا برگشت خورده بود یهو بعد کلی جعر و بحث با مرد پشت تلفن لاستیک های ماشین روی جاده کشیده شدن و .....تاریکی متلق
ات با ماشین داغون و جسد پدر مادرش و کشیده شدن دستش به دست برادرش مینگو توی دره بزرگی در از مه مواجه شد
با همکاری ایشون که ازش ممنونم ❤️https://wisgoon.com/p/VLM2GMQSUK/
۷۹۳
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.