نشسته بودم بغل دست حاجی

نشسته بودم بغل دست حاجی،
یک دفعه زد روی پایش،
از صدای ناله‌اش ترس برم داشت ! گفتم: حاجی چیزی شده؟
مشکلی پیش اومده؟
گفت: من سه چهار روزه از حال آقا بی‌خبرم....

پدرش فوت کرده بود ، میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود.
فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود. آنوقت اینطور آه میکشید. اینطور خودش را سرزنش میکرد...

#شهید_قاسم_سلیمانی
دیدگاه ها (۲)

به پاکی این دست ها اللهم عجل لولیک الفرج🙏💚

کیف داره نفس بکشی و ترازوے ثوابت سنگین و سنگین تر شه !خدادیگ...

مےرسد روزے کہ بر بام بقیع خنده کنانپرچمِ نَحْنُ مُحِبّینُ ال...

سلام به شما مومنانِ روزه دارِ خدا ترس😳دوستی فرمودند مگه خدا ...

رمـان رویای خونین پـارت ششـم︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼...

دوست پسر مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط