✨ مـنـو بـہ یـادت بـیــار
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت هــفـــتـــم
یک لحظه انگار یک پارچ آب یخ را روی سرم ریختند ...
بغضم را قورت دادم آمدم حرفی بزنم اما انگار لال شده بودم!
همه جا سکوت بود به قدری که که صدای حرکت باد را می شنیدم...
بهت زده به چهره ی محمدرضا نگاه میکردم...
به یکباره گویی متوجه حرفش شده بود...
خجالت زده سرش را پایین انداخته بود...
شبیه آدم های سکته ای بدون هیچ پلک زدنی سرجایم خشک شده بودم...
در باز شد! صدای نسبتا بلند پرستار سکوت وحشتناک میان منو محمدرضا شکست...
-خانم شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟
جوابی ندادم...
-خانم...
به خودم آمدم برگشتم نگاهی به پرستار انداختم و با نا امیدی گفتم:
-الان میرم بیرون.
و دوباره به چهره ی محمدرضا خیره شدم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم...
دیگر نه اشکی میریختم و نه بغضی داشتم فقط حس میکردم یک لحظه برای همیشه سنگ شدم...
و یک لحظه برای همیشه پیر...
چند ساعتی گذشت...
-دکتر میگفت محمدرضا میتونه مرخص شه چون موندنش اینجا دیگه فایده ای نداره...و گفت سعی کنید براش یه حافظه نو بسازید چون برگشت حافظه ی قدیمیش...امکان پذیر نیست...
این حرف هایی بود که از زبان مادر محمدرضا به گوش هایم میخورد!
نگاهی عاجزانه به چهره ی مادرش انداختم و گفتم:
-یعنی...منم میتونم بخشی از این حافظه ی نو باشم؟
مادر محمدرضا با نگرانی گفت:
-آره عزیز دلم. چرا این حرفو میزنی؟؟؟
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-هیچی همینطوری.
-باهاش حرف زدی؟خوب بود؟برخوردش باهات چطور بود؟
و باز هم یک لبخند اجباری روی لب هام نقش بست و گفتم:
-آره...آره باهم حرف زدیم...خوب بود حالش...
-باهات که بد حرف نزد؟
-نه نه اصلا خیلی خوب بود.
-خب خداروشکر عزیزم.
ترجیح میدادم هیچکس مطلع نشود که بین منو محمدرضا چه گذشته...
باید قوی باشم...
پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد... و به اولین چیزی که برخورد من بودم.
نگاهم کرد نگاهش کردم.
گویی پاهایش خشک شده باشد تکان نمیخورد...
نفس عمیقی کشیدم و با مکث گفتم:
-چرا.......نمیری؟
سرش را پایین انداخت و رفت...
یک لحظه آمدم صدایش کنم ولی حرفم را در خودم کشتم...
چطور یک انسان میتواند به یکباره انقدر بی رحم شود...
گریه ام گرفت ولی نگذاشتم این هاله ی اشک از چشم هایم بیرون آید...
با فاصله به دنبال قدم های محمدرضا قدم برداشتم و زیر لب زمزمه کردم...
-یه روزی بود که دلت برای من تنگ می شد...بهم می گفتی بالاخره عروسی می کنیم و همیشه کنار همیم...اما هیچوقت بهم نگفتی یه روزی قراره با این فاصله از هم راه بریم...هیچوقت حرف از تصادف نزدی...هیچوقت نگفتی یه روزی قراره دوستم نداشته باشی... اما یادمه بهم قول دادی...بهم قول دادی که هیچوقت فراموشم نکنی...
از بیمارستان بیرون رفتیم.
نگاهی به محمدرضا انداختم و گفتم:
-این چهره رو شاید بازم ببینی...
کمی مکث کردم و دوباره گفتم:
-تحملش کن...
بعد هم از خانواده محمدرضا خداحافظی کردم و با پدرو مادرم راهی خانه شدیم.
پدر_فاطمه زهرا؟؟
-بله؟
-خیلی ناراحتی؟
-برای چی؟
-برای چی؟؟!!!!!برای محمدرضا برای خراب شدن زندگیت...
با بغض گفتم:
-بابا من زندگیم خراب نشده...محمدرضا منو دوست داره تاهمیشه که اینطور نمیمونه...میمونه؟
پدر دستم را گرفت و گفت:
-نه عزیزم...
ولی کسی نمیدانست درون من چه میگذرد و هیچکس نمیدانست محمدرضا چه حرف هایی بمن زده است...زندگی من خراب شده...
ادامه دارد...
کانال تلنگرانه در پیام رسان سروش
💟 sapp.ir/talangoraneh
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت هــفـــتـــم
یک لحظه انگار یک پارچ آب یخ را روی سرم ریختند ...
بغضم را قورت دادم آمدم حرفی بزنم اما انگار لال شده بودم!
همه جا سکوت بود به قدری که که صدای حرکت باد را می شنیدم...
بهت زده به چهره ی محمدرضا نگاه میکردم...
به یکباره گویی متوجه حرفش شده بود...
خجالت زده سرش را پایین انداخته بود...
شبیه آدم های سکته ای بدون هیچ پلک زدنی سرجایم خشک شده بودم...
در باز شد! صدای نسبتا بلند پرستار سکوت وحشتناک میان منو محمدرضا شکست...
-خانم شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟
جوابی ندادم...
-خانم...
به خودم آمدم برگشتم نگاهی به پرستار انداختم و با نا امیدی گفتم:
-الان میرم بیرون.
و دوباره به چهره ی محمدرضا خیره شدم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم...
دیگر نه اشکی میریختم و نه بغضی داشتم فقط حس میکردم یک لحظه برای همیشه سنگ شدم...
و یک لحظه برای همیشه پیر...
چند ساعتی گذشت...
-دکتر میگفت محمدرضا میتونه مرخص شه چون موندنش اینجا دیگه فایده ای نداره...و گفت سعی کنید براش یه حافظه نو بسازید چون برگشت حافظه ی قدیمیش...امکان پذیر نیست...
این حرف هایی بود که از زبان مادر محمدرضا به گوش هایم میخورد!
نگاهی عاجزانه به چهره ی مادرش انداختم و گفتم:
-یعنی...منم میتونم بخشی از این حافظه ی نو باشم؟
مادر محمدرضا با نگرانی گفت:
-آره عزیز دلم. چرا این حرفو میزنی؟؟؟
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-هیچی همینطوری.
-باهاش حرف زدی؟خوب بود؟برخوردش باهات چطور بود؟
و باز هم یک لبخند اجباری روی لب هام نقش بست و گفتم:
-آره...آره باهم حرف زدیم...خوب بود حالش...
-باهات که بد حرف نزد؟
-نه نه اصلا خیلی خوب بود.
-خب خداروشکر عزیزم.
ترجیح میدادم هیچکس مطلع نشود که بین منو محمدرضا چه گذشته...
باید قوی باشم...
پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد... و به اولین چیزی که برخورد من بودم.
نگاهم کرد نگاهش کردم.
گویی پاهایش خشک شده باشد تکان نمیخورد...
نفس عمیقی کشیدم و با مکث گفتم:
-چرا.......نمیری؟
سرش را پایین انداخت و رفت...
یک لحظه آمدم صدایش کنم ولی حرفم را در خودم کشتم...
چطور یک انسان میتواند به یکباره انقدر بی رحم شود...
گریه ام گرفت ولی نگذاشتم این هاله ی اشک از چشم هایم بیرون آید...
با فاصله به دنبال قدم های محمدرضا قدم برداشتم و زیر لب زمزمه کردم...
-یه روزی بود که دلت برای من تنگ می شد...بهم می گفتی بالاخره عروسی می کنیم و همیشه کنار همیم...اما هیچوقت بهم نگفتی یه روزی قراره با این فاصله از هم راه بریم...هیچوقت حرف از تصادف نزدی...هیچوقت نگفتی یه روزی قراره دوستم نداشته باشی... اما یادمه بهم قول دادی...بهم قول دادی که هیچوقت فراموشم نکنی...
از بیمارستان بیرون رفتیم.
نگاهی به محمدرضا انداختم و گفتم:
-این چهره رو شاید بازم ببینی...
کمی مکث کردم و دوباره گفتم:
-تحملش کن...
بعد هم از خانواده محمدرضا خداحافظی کردم و با پدرو مادرم راهی خانه شدیم.
پدر_فاطمه زهرا؟؟
-بله؟
-خیلی ناراحتی؟
-برای چی؟
-برای چی؟؟!!!!!برای محمدرضا برای خراب شدن زندگیت...
با بغض گفتم:
-بابا من زندگیم خراب نشده...محمدرضا منو دوست داره تاهمیشه که اینطور نمیمونه...میمونه؟
پدر دستم را گرفت و گفت:
-نه عزیزم...
ولی کسی نمیدانست درون من چه میگذرد و هیچکس نمیدانست محمدرضا چه حرف هایی بمن زده است...زندگی من خراب شده...
ادامه دارد...
کانال تلنگرانه در پیام رسان سروش
💟 sapp.ir/talangoraneh
۹.۶k
۰۶ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.