تک پارتی جدیددد درخواستیییی!
تو اون شب پرستاره، وقتی مه نقرهای قصرو بغل گرفته بود، تهیونگ با قدمای سنگین و چشمای خیس، وارد اتاقت شد... زرهش دیگه اون شکوه قبلیو نداشت... انگار اون بار احساسی که رو دلش سنگینی میکرد، باعث شده بود شجاعترین شوالیهی سرزمین هم کم بیاره... نور شمعا داشت اشکای آرومی که از گوشهی چشمش میریختن رو منعکس میکرد... آخرش صدای توی سرش تصمیم گرفت ساکت نمونه و با صدایی آروم و گرفته لب زد : ا.ت... دیگه نمیتونم اینو تو خودم نگه دارم... هر شب کنار آتیش میشینم، شمشیرمو تمیز میکنم و به پنجرهی برج خیره میشم و با خودم میگم: نه امشب، فردا بهش میگی! ولی فرداها هی میان و میرن... و من هنوز هیچی نگفتم... که... عاشقتم...
یه قدم نزدیکتر شد، زرهش یه خشخش آرومی تو سکوت قصر به جا گذاشت... زانو زد، سرشو انداخت پایین، انگار داشت بابت چیزی که اصلاً تقصیرش نبود عذرخواهی میکر :
میدونی، کسی نمیتونه بفهمه یه شوالیه چجوری دلنازک میشه... همه فکر میکنن من مثل سنگم... بیاحساس!
ولی از وقتی دیدمت... اون روز که اون لباس آبی سلطنتیو پوشیده بودی و خندیدی و آفتاب از بین موهات رد شد... من دیگه خودم نبودم!
یه نفس لرزون کشید. هنوز جرئت نکرد نگات کنه : من تو همهی جنگام زخمی شدم، خون دادم، داد زدم... ولی هیچکدومش به درد این یکی نمیرسه. دردی که وقتی میخندی حس میکنم، وقتی یکی دیگه کنارته، وقتی نمیتونم بغلت کنم، وقتی ناراحتی و من فقط باید نگاهت کنم و هیچی نگم...
اشکاش رو دیگه قایم نمیکرد... چشماش برق میزدن، با صدای خفه ادامه داد:
دیشب گریه کردم ا.ت... مثل یه بچه... نشسته بودم تو اتاق، شمشیرو پرت کردم، گفتم چرا؟ چرا یه شوالیه باید عاشق شاهدخت شه؟ ولی خب... عشق قانون نمیشناسه... جلو لقب و مقام زانو نمیزنه... و من اونم که شببهشب، بیصدا، قلب خودشو له میکرد... فقط واسه اینکه تو راحت باشی..
دستشو آورد بالا، ولی عقب کشید. صداش از بغض ترک خورد:
دیگه بسه. دیگه نمیتونم ادا دربیارم که همه چی عادیه. دیگه نمیتونم لبخند مصنوعی بزنم... هر بار اسمتو صدا میزنن، دلم میریزه. فقط یه بار، فقط یه بار میخوام بدونی... ا.ت، من عاشقتم... نه از اون عشقایی که شعر میگن و گل میفرستن. من عاشقتم چون وقتی خستهم، فقط نگاهت آرومم میکنه. چون وقتی لبخند میزنی، همهی جنگهام یادم میره. چون... تو تنها کسی هستی که حاضرم جونمو براش بدم...
تو هنوز ساکت بودی، ولی اون دیگه نمیتونست طاقت بیاره. بلند شد، با چشمای اشکی نگات کرد. هیچی نگفت... فقط یه نفس بینتون فاصله بود. نگاهش رفت از چشات به لبهات... و یواش... مثل برگ رو آب... بوسیدت.
همهی لحظات فقط منتظر این بود. نه واسه جواب، نه واسه قول. فقط میخواست بالاخره دلشو ریخته باشه بیرون. تو اون بوسه، همهی دردای پنهون و عشق بیپایانش بود...
ممنون از نیلایی زیبام بابت ایده ی قشنگش:)))
@nilaa1529
یه قدم نزدیکتر شد، زرهش یه خشخش آرومی تو سکوت قصر به جا گذاشت... زانو زد، سرشو انداخت پایین، انگار داشت بابت چیزی که اصلاً تقصیرش نبود عذرخواهی میکر :
میدونی، کسی نمیتونه بفهمه یه شوالیه چجوری دلنازک میشه... همه فکر میکنن من مثل سنگم... بیاحساس!
ولی از وقتی دیدمت... اون روز که اون لباس آبی سلطنتیو پوشیده بودی و خندیدی و آفتاب از بین موهات رد شد... من دیگه خودم نبودم!
یه نفس لرزون کشید. هنوز جرئت نکرد نگات کنه : من تو همهی جنگام زخمی شدم، خون دادم، داد زدم... ولی هیچکدومش به درد این یکی نمیرسه. دردی که وقتی میخندی حس میکنم، وقتی یکی دیگه کنارته، وقتی نمیتونم بغلت کنم، وقتی ناراحتی و من فقط باید نگاهت کنم و هیچی نگم...
اشکاش رو دیگه قایم نمیکرد... چشماش برق میزدن، با صدای خفه ادامه داد:
دیشب گریه کردم ا.ت... مثل یه بچه... نشسته بودم تو اتاق، شمشیرو پرت کردم، گفتم چرا؟ چرا یه شوالیه باید عاشق شاهدخت شه؟ ولی خب... عشق قانون نمیشناسه... جلو لقب و مقام زانو نمیزنه... و من اونم که شببهشب، بیصدا، قلب خودشو له میکرد... فقط واسه اینکه تو راحت باشی..
دستشو آورد بالا، ولی عقب کشید. صداش از بغض ترک خورد:
دیگه بسه. دیگه نمیتونم ادا دربیارم که همه چی عادیه. دیگه نمیتونم لبخند مصنوعی بزنم... هر بار اسمتو صدا میزنن، دلم میریزه. فقط یه بار، فقط یه بار میخوام بدونی... ا.ت، من عاشقتم... نه از اون عشقایی که شعر میگن و گل میفرستن. من عاشقتم چون وقتی خستهم، فقط نگاهت آرومم میکنه. چون وقتی لبخند میزنی، همهی جنگهام یادم میره. چون... تو تنها کسی هستی که حاضرم جونمو براش بدم...
تو هنوز ساکت بودی، ولی اون دیگه نمیتونست طاقت بیاره. بلند شد، با چشمای اشکی نگات کرد. هیچی نگفت... فقط یه نفس بینتون فاصله بود. نگاهش رفت از چشات به لبهات... و یواش... مثل برگ رو آب... بوسیدت.
همهی لحظات فقط منتظر این بود. نه واسه جواب، نه واسه قول. فقط میخواست بالاخره دلشو ریخته باشه بیرون. تو اون بوسه، همهی دردای پنهون و عشق بیپایانش بود...
ممنون از نیلایی زیبام بابت ایده ی قشنگش:)))
@nilaa1529
- ۱۱.۳k
- ۰۶ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط